اشک حسرت پارت ۱۸۵
#اشک حسرت #پارت ۱۸۵
آسمان :
با لبخند نگاهم کرد وگفت : آرمیس چطوره ؟
- خوبه
سعید : مثلا مارو تنها گذاشتن که حرف بزنیم
خندیدم
سعید : فردا می تونم ببینمت
- اره
سعید : میام دنبالت آرمیسم می بریم پارک
- باشه .چای ات سرد شد
چای اش رو خورد به موهاش نگاه کردم سرشو بالا آورد وگفت: فقط دورشون رو کوتاه کردم .بد شده ؟
- نه بهت میاد یه جوری شدی
لبخند زد هدیه اومد وگفت : شام رو می کشم بچه ها
- منم میام کمک
رفتم به هدیه کمک کردم تا میز شام رو چید وقتیسرمو بلند کردم سعید داشت نگاهم می کرد نگاهش کردم خندید وروشو برگردوند چقدر خنده بهش میومد چرا کم می خندید ؟!
امید اومد کنارش وباهم مشغول حرف زدن شدن
هدیه : بیاین شام بچه ها
امید وسعید اومدن پشت میز نشستن ومشغول خوردن شام شدیم اونم تو سکوت بعد از شامم پسرا رفتن تو سالن نشستن منم میز رو جم کردم وهدیه ظرف ها رو شست رفتم با فاصله از بچه ها نشستم امید داشت از کارش می گفت وسعیدم داشت یه چیزای براش توزیح می داد هدیه با سینی چای اومد وگفت : باز که شما حرف کار رو می زنید
امید : چیکار کنیم خوب
هدیه : حرفای قشنگتر بزنید سعید به این امید بگو یه سفر مارو ببره پوسیدم تو خونه
امید : اِ هدیه
سعید : راست میگه امید خیلی وقته جایی نرفتید
امید : تو چی میای ؟
سعید : نمی دونم ولی کارمم کمتر شده تا ببینم بهم مرخصی میدن یا نه
امید : اگه سعید اومد منم میام
سعید : آخه چیکار به من داری بهونه نیار
هدیه : بهتره همه بریم مامانم نیاز داره
سعید : منظورت بچه هاست
هدیه : آره قبل از رفتن سهیل باهم یه مسافرتی بریم
سعید : باشه تا حرف بزنم با مامان بچه ها با تو امید
امید : راضی شدی سعید ؟
سعید : آره دیگه خودمم دلم می خواد یکم استراحت کنم
بهش لبخند زدم
امید : خیلی خوبه پس برنامه باشه واسه ای کی ؟
سعید : سه شنبه یه هفته می مونیم با بچه ها حرف بزن ببین چی میشه
امید : اونا که راضی میشن اصل کار تو بودی
سعید ساعت رو نگاه کرد وگفت : مامان تنهاست من برم دیگه
هدیه : داداش تو که نموندی
سعید : یکم مامان حالش خوب نبود برم بهتره
سعید بلند شد هومان رو بوسید وگفت : مرسی بابت شام
بعدم از منو وهدیه حداحافظی کرد امید تا دم در همراهیش کرد با لبخند رفتنشو نگاه کردم چقدر دوسش داشتم اصلا دلم نمی خواست بره رسیدن به سعید آرزوی محال بود واسه ام از پشت پنجره نگاه می کردم داشت با امید حرف می زد ومی خندید هدیه اومد کنارم وگفت : دل ازش نمی کنی ؟
- سخته
هدیه : اونم فهمید واسه همین رفت داشت نگاهاتون رسواتون می کرد
خندیدم وگفتم : میرم بخوابم خستم
هدیه : برو عزیزم
- راستی هدیه فردا می خواستم سعید رو ببینم
هدیه : چه خوب
-
آسمان :
با لبخند نگاهم کرد وگفت : آرمیس چطوره ؟
- خوبه
سعید : مثلا مارو تنها گذاشتن که حرف بزنیم
خندیدم
سعید : فردا می تونم ببینمت
- اره
سعید : میام دنبالت آرمیسم می بریم پارک
- باشه .چای ات سرد شد
چای اش رو خورد به موهاش نگاه کردم سرشو بالا آورد وگفت: فقط دورشون رو کوتاه کردم .بد شده ؟
- نه بهت میاد یه جوری شدی
لبخند زد هدیه اومد وگفت : شام رو می کشم بچه ها
- منم میام کمک
رفتم به هدیه کمک کردم تا میز شام رو چید وقتیسرمو بلند کردم سعید داشت نگاهم می کرد نگاهش کردم خندید وروشو برگردوند چقدر خنده بهش میومد چرا کم می خندید ؟!
امید اومد کنارش وباهم مشغول حرف زدن شدن
هدیه : بیاین شام بچه ها
امید وسعید اومدن پشت میز نشستن ومشغول خوردن شام شدیم اونم تو سکوت بعد از شامم پسرا رفتن تو سالن نشستن منم میز رو جم کردم وهدیه ظرف ها رو شست رفتم با فاصله از بچه ها نشستم امید داشت از کارش می گفت وسعیدم داشت یه چیزای براش توزیح می داد هدیه با سینی چای اومد وگفت : باز که شما حرف کار رو می زنید
امید : چیکار کنیم خوب
هدیه : حرفای قشنگتر بزنید سعید به این امید بگو یه سفر مارو ببره پوسیدم تو خونه
امید : اِ هدیه
سعید : راست میگه امید خیلی وقته جایی نرفتید
امید : تو چی میای ؟
سعید : نمی دونم ولی کارمم کمتر شده تا ببینم بهم مرخصی میدن یا نه
امید : اگه سعید اومد منم میام
سعید : آخه چیکار به من داری بهونه نیار
هدیه : بهتره همه بریم مامانم نیاز داره
سعید : منظورت بچه هاست
هدیه : آره قبل از رفتن سهیل باهم یه مسافرتی بریم
سعید : باشه تا حرف بزنم با مامان بچه ها با تو امید
امید : راضی شدی سعید ؟
سعید : آره دیگه خودمم دلم می خواد یکم استراحت کنم
بهش لبخند زدم
امید : خیلی خوبه پس برنامه باشه واسه ای کی ؟
سعید : سه شنبه یه هفته می مونیم با بچه ها حرف بزن ببین چی میشه
امید : اونا که راضی میشن اصل کار تو بودی
سعید ساعت رو نگاه کرد وگفت : مامان تنهاست من برم دیگه
هدیه : داداش تو که نموندی
سعید : یکم مامان حالش خوب نبود برم بهتره
سعید بلند شد هومان رو بوسید وگفت : مرسی بابت شام
بعدم از منو وهدیه حداحافظی کرد امید تا دم در همراهیش کرد با لبخند رفتنشو نگاه کردم چقدر دوسش داشتم اصلا دلم نمی خواست بره رسیدن به سعید آرزوی محال بود واسه ام از پشت پنجره نگاه می کردم داشت با امید حرف می زد ومی خندید هدیه اومد کنارم وگفت : دل ازش نمی کنی ؟
- سخته
هدیه : اونم فهمید واسه همین رفت داشت نگاهاتون رسواتون می کرد
خندیدم وگفتم : میرم بخوابم خستم
هدیه : برو عزیزم
- راستی هدیه فردا می خواستم سعید رو ببینم
هدیه : چه خوب
-
۸۱.۷k
۲۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.