هیچی نگفت و چشم های درشتشو چرخوند تا روی انگشت های دستش
هیچی نگفت و چشم های درشتشو چرخوند تا روی انگشت های دستش
جایی رو حلقه ای که چندسالی جا خوش کرده بود رو انگشتش
با حلقه ش بازی میکرد
مرسوم بود که وقتی عصبی و کلافه میشدم دستامو روی صورتم میکشیدم و اینبار هم همون کارو اجرا کردم فکرشو که میکردم سخت ترین کار دنیا بود که خودت خون به دل باشی و بخوای کس دیگه ای رو از غم نجات بدی و من برای اینکار نمیدونستم که کافیم یا که نه
نگاهمو به جایی بیرون از ماشین گره زدم
رویه دکه روزنامه و مجله فروشی
+یکم وایس من الان میام
منتظر جوابش نشدم و سه سوت از ماشین پیاده شدم
جلوی دکه ایستادم و با پیرمرد که بافت آبی خوش رنگی پوشیده بود احوالپرسی کردم از چند سال پیش این دکه کنار آپارتمان بابا رو میشناختم
بیشتر وقتای بیکاریمو جدول حل میکردم پس گذرم هم زیاد به اینجا میافتاد
-یه جدول دیگه؟
آغشته به لبخند سرمو تکون دادم و اضافه کردم
+با دوتا چایی و چند حبه قند
دلنشین گفت
-ای به چشم...خودت یه جدول بردار منم چایی بریزم
تو فاصله ای که من مشغول گشتن مجله ها شدم
اون هم طرف سماورش رفت و دوتا لیوان پلاستیکی پر از چایی رو میز چوبی دکه گذاشت
برگی از روزنامه باطله ای کند و چند حبه قند توی روزنامه پیچید
پول روزنامه و چایی هارو روی میز گذاشتم چون میدونستم با گرفتن دوتا چایی و یه مجله و روزنامه پر از قند دیگه دستی برای رفتن توی جیبم باقی نمیمونه
چایی ها رو بهم داد و گفت
-به همه چایی کیسه ایی میدادم ولی میدونی که حساب تو از بقیه جداس...از قوریه خودم برات چایی ریختم
+قربون دستت آق کرم...با اجازه
جلوی ماشین ایستادم و با سر برای آوا اشاره دادم تا در ماشینو باز کنه کمی سمت چپ مایل شد و درو باز کرد
پامو لای در گذاشتم و خودمم کمکش کردم
با احتیاط توی ماشین نشستم
صداش اونقدر گرم و شیرین بود که نمیشد شنیدش
میشد لمسش کرد میشد مزه مزش کرد یا بو کشیدش!
-اینا دیگه چیه؟
نفس آسوده ای از گذاشتن چایی ها روی داشبرد ماشین کشیدم و گفتم
+اسباب سرگرمیه خانم...یه خودکار بغل در سمت خودت هست میدیش بم؟
متعجب خودکارو برداشت و سمتم گرفت
توی آنی نظرم عوض شد
+نه صبر کن
مجله رو هم دستش دادم
تلگراف وار گفتم
+تو بخون-من جواب میدم-تو بنویس
یخ زده گفت
-رضا حوصلشو ندارم
وا رفته خودکارو از دستش گرفتم
+اشکال نداره ببخشید درک نکردم...چاییتو بزن
لیوانی رو به سمتش گرفتم و نگاهش کردم
-تو ببخشید که باید منو با بی حوصلگی هام تح...
تذکر دادم
+هیس ، گفتم که دوس ندارم از این حرفا بزنی...ادمیزاده دیگه حسش که نباشه خوب ادم دوس نداره...اسمون ریسمون بافتن نداره
لبخند زدم و لبخند بی جونی تحویل گرفتم
به خودم توی دلم نهیب زدم
باید به کم حوصلگی هاش عادت میکردم باید درکش میکردم ... باید!
جایی رو حلقه ای که چندسالی جا خوش کرده بود رو انگشتش
با حلقه ش بازی میکرد
مرسوم بود که وقتی عصبی و کلافه میشدم دستامو روی صورتم میکشیدم و اینبار هم همون کارو اجرا کردم فکرشو که میکردم سخت ترین کار دنیا بود که خودت خون به دل باشی و بخوای کس دیگه ای رو از غم نجات بدی و من برای اینکار نمیدونستم که کافیم یا که نه
نگاهمو به جایی بیرون از ماشین گره زدم
رویه دکه روزنامه و مجله فروشی
+یکم وایس من الان میام
منتظر جوابش نشدم و سه سوت از ماشین پیاده شدم
جلوی دکه ایستادم و با پیرمرد که بافت آبی خوش رنگی پوشیده بود احوالپرسی کردم از چند سال پیش این دکه کنار آپارتمان بابا رو میشناختم
بیشتر وقتای بیکاریمو جدول حل میکردم پس گذرم هم زیاد به اینجا میافتاد
-یه جدول دیگه؟
آغشته به لبخند سرمو تکون دادم و اضافه کردم
+با دوتا چایی و چند حبه قند
دلنشین گفت
-ای به چشم...خودت یه جدول بردار منم چایی بریزم
تو فاصله ای که من مشغول گشتن مجله ها شدم
اون هم طرف سماورش رفت و دوتا لیوان پلاستیکی پر از چایی رو میز چوبی دکه گذاشت
برگی از روزنامه باطله ای کند و چند حبه قند توی روزنامه پیچید
پول روزنامه و چایی هارو روی میز گذاشتم چون میدونستم با گرفتن دوتا چایی و یه مجله و روزنامه پر از قند دیگه دستی برای رفتن توی جیبم باقی نمیمونه
چایی ها رو بهم داد و گفت
-به همه چایی کیسه ایی میدادم ولی میدونی که حساب تو از بقیه جداس...از قوریه خودم برات چایی ریختم
+قربون دستت آق کرم...با اجازه
جلوی ماشین ایستادم و با سر برای آوا اشاره دادم تا در ماشینو باز کنه کمی سمت چپ مایل شد و درو باز کرد
پامو لای در گذاشتم و خودمم کمکش کردم
با احتیاط توی ماشین نشستم
صداش اونقدر گرم و شیرین بود که نمیشد شنیدش
میشد لمسش کرد میشد مزه مزش کرد یا بو کشیدش!
-اینا دیگه چیه؟
نفس آسوده ای از گذاشتن چایی ها روی داشبرد ماشین کشیدم و گفتم
+اسباب سرگرمیه خانم...یه خودکار بغل در سمت خودت هست میدیش بم؟
متعجب خودکارو برداشت و سمتم گرفت
توی آنی نظرم عوض شد
+نه صبر کن
مجله رو هم دستش دادم
تلگراف وار گفتم
+تو بخون-من جواب میدم-تو بنویس
یخ زده گفت
-رضا حوصلشو ندارم
وا رفته خودکارو از دستش گرفتم
+اشکال نداره ببخشید درک نکردم...چاییتو بزن
لیوانی رو به سمتش گرفتم و نگاهش کردم
-تو ببخشید که باید منو با بی حوصلگی هام تح...
تذکر دادم
+هیس ، گفتم که دوس ندارم از این حرفا بزنی...ادمیزاده دیگه حسش که نباشه خوب ادم دوس نداره...اسمون ریسمون بافتن نداره
لبخند زدم و لبخند بی جونی تحویل گرفتم
به خودم توی دلم نهیب زدم
باید به کم حوصلگی هاش عادت میکردم باید درکش میکردم ... باید!
۱۱۴.۹k
۰۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.