بعضی وقتا دلم می خواد بشینم روی سجاده م و یکی از اون شمع
بعضی وقتا دلم می خواد بشینم روی سجاده م و یکی از اون شمع قلبیا که خریدم رو روشن کنم و بشینم
یه دل سیر باهات حرف بزنم ... از همه چی ... از کارای اشتباهی که دونسته و ندونسته انجام دادم و گاهی
هم انجام میدم ... از دلایی که ممکنه شکسته باشم ... از نگاه هایی که ممکنه رنجونده باشه کسی رو ...
دلم می خواد بگم ، می دونم خیلی وقتا خیلی کارا می کنم که ازم می رنجی ، ازم دلخور میشی ، اما دور
نمیشی ، ترکم نمی کنی ، تنهام نمی ذاری ... می خوام یه ذره از اون مهربونیت رو توی وجودم بذاری ، یه ذره
از گذشت و بخششت رو بهم ببخشی ... تا وقتایی که لازمه ، این غرور لعنتی نیاد جلو و بذاره گذشت کنم ...
فراموش کنم ... گاهی خیلی بد میشم ، خیلی سخت میشم شایدم سنگ ... گاهی حس می کنم قلبم از
مهربونی خالی شده ، حرفایی رو می زنم که نباید ، رفتاری رو می کنم که نباید ، بعدش پشیمون میشم ،
خودمو بازخواست می کنم ، اما غرورم نمی ذاره پا جلو بذارم ...
بعضی وقتا از این می ترسم ، می ترسم که نقطه های سیاه وجودم اونقدر پررنگ بشه که جایی برای نور و
سفیدی نمونه ... می ترسم این سیاهی ها وجودم رو تسخیر کنه و نذاره اون دریچه های روشنی رو ببینم ...
این ترس اینقدر زیاد و زیاد میشه که بغض توی گلوم میشینه ... و اون وقت که تنها مأمن آرامش بخشم میشه
آغوشتـــ ...
خدایا کآش می تونستم بغلت کنم ... سرمو بذارم رو شونه ت و آروووم شم ... کآش میشد گاهی بریم باهم
قدم بزنیم ، بدوییم ، اونقدر بدویم که هر دو نفس نفس زنان روی زمین بیفتیم و بعد همونطور که یه پدر دست
بچه ش رو می گیره و بلندش می کنه ، دستمو بگیری و بگی بلند شو ، تا وقتی منو داری ، از هیچ زمین
خوردنی نباید بترسی !
و من نباید بترسم چون تــــ و رو دارم ... اما می ترسم گاهی ... مشکل از باور منه ! می دونم ...
حتی اگه بدترین هم باشم ، باز هم تنها چیزی که می تونه بهم آرامش و یه خیال راحت بده ، تـــویی ...!
خودتــــ رو ازم نگیــــــــــــــر ، لطفــــــاً ... !
یه دل سیر باهات حرف بزنم ... از همه چی ... از کارای اشتباهی که دونسته و ندونسته انجام دادم و گاهی
هم انجام میدم ... از دلایی که ممکنه شکسته باشم ... از نگاه هایی که ممکنه رنجونده باشه کسی رو ...
دلم می خواد بگم ، می دونم خیلی وقتا خیلی کارا می کنم که ازم می رنجی ، ازم دلخور میشی ، اما دور
نمیشی ، ترکم نمی کنی ، تنهام نمی ذاری ... می خوام یه ذره از اون مهربونیت رو توی وجودم بذاری ، یه ذره
از گذشت و بخششت رو بهم ببخشی ... تا وقتایی که لازمه ، این غرور لعنتی نیاد جلو و بذاره گذشت کنم ...
فراموش کنم ... گاهی خیلی بد میشم ، خیلی سخت میشم شایدم سنگ ... گاهی حس می کنم قلبم از
مهربونی خالی شده ، حرفایی رو می زنم که نباید ، رفتاری رو می کنم که نباید ، بعدش پشیمون میشم ،
خودمو بازخواست می کنم ، اما غرورم نمی ذاره پا جلو بذارم ...
بعضی وقتا از این می ترسم ، می ترسم که نقطه های سیاه وجودم اونقدر پررنگ بشه که جایی برای نور و
سفیدی نمونه ... می ترسم این سیاهی ها وجودم رو تسخیر کنه و نذاره اون دریچه های روشنی رو ببینم ...
این ترس اینقدر زیاد و زیاد میشه که بغض توی گلوم میشینه ... و اون وقت که تنها مأمن آرامش بخشم میشه
آغوشتـــ ...
خدایا کآش می تونستم بغلت کنم ... سرمو بذارم رو شونه ت و آروووم شم ... کآش میشد گاهی بریم باهم
قدم بزنیم ، بدوییم ، اونقدر بدویم که هر دو نفس نفس زنان روی زمین بیفتیم و بعد همونطور که یه پدر دست
بچه ش رو می گیره و بلندش می کنه ، دستمو بگیری و بگی بلند شو ، تا وقتی منو داری ، از هیچ زمین
خوردنی نباید بترسی !
و من نباید بترسم چون تــــ و رو دارم ... اما می ترسم گاهی ... مشکل از باور منه ! می دونم ...
حتی اگه بدترین هم باشم ، باز هم تنها چیزی که می تونه بهم آرامش و یه خیال راحت بده ، تـــویی ...!
خودتــــ رو ازم نگیــــــــــــــر ، لطفــــــاً ... !
۵۷.۵k
۱۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.