❤ ❤ ❤ ❤ عشق....
❤ ❤ ❤ ❤ #عشق....
پارت ۲
****
از ماشین که پیاده شدیم نگاهی به خونه ای آقا حسام انداختم یه خونه ای ویلایی دوبلکس با نمای سفید وکرم تو حیاط پراز درختچه وگل بود جلو خونه یه استخربود که خیلی خوشم اومده بودمن عاشق استخربودم
- بیا دخترم
آقا حسام دستشو دور شونه ام انداخت چند قدم راه رفتیم دیدم چندتا پسر ودختر از خونه اومدم بیرون یه لحظه جا خوردم نکنه اینا همشون پسرا ودخترای عمه ان اول به مادر سلام کردن اول از همه یه پسر قدبلند چشم ابرو مشکی که مامان بغلش کرده بود واشک اومده بود تو چشاش
عمه : محمد جان این نیلوفر دختر کوچیکه ای دایی ات
پسره لبخند کمرنگی زد وباهام دست داد یه پسر دیگه که کپ محمد بود وانگار دوقلوی اون بود ولی جونتر رفت پیش مادرم وعمه گفت : اینم که محسن
مادر لبخند زدوگفت : هنوزم شیطونی می کنی عزیزم
محسن خندید وگفت : تا دلتون بخواد
همه خندیدن وعمه به دخترتپل خوش سیمایی اشاره کرد وگفت : زن محمد فرشته
محمد همون پسر عمه بود که ناز پری رو خیلی دوست داشت وحالا معنی نگاهشو فهمیدم من خیلی شبیه نازپری بودم
به دوتا دختر دیگه هم اشاره کرد وگفت : موناو محیا دخترام
دخترا اومدن پیش مامان وبعدم کنارمن وبغلم کردن عمه به اخرین شخص اشاره کرد وگفت : اینم دامادم علی نامزاد مونا
علی به مادر خوش آمد گفت عمه متعجب گفت : پس مهرداد کو
محیا با شیطونی گفت : خوابه هنوز
عمه اخمی کرد وگفت : بریم تو بچه ها وسایل بیارین
رفتیم تو خونه دوتا زن اومدن پیش عمه که عمه می گفت اینجا کار می کنن المیرا خانم وفاطمه خانم خسته بودم ودلم استراحت می خواست ولی چیزی نگفتم وپیش آقا حسام نشستم که خیلی هوام رو داشت المیرا خانم پذیرایی می کرد منم خونه عمه رویه نگاهی انداختم خیلی قشنگ بود همه چیز این خونه طلایی وکرم وقهوه ای سفید بود یه تابلو بزرگم نقاشی شده بود از آقا حسام وپسراش آقا حسام ومحمد نشسته بودن رو مبل های سلطنتی محسن ویه پسر دیگه هم کنارشون وایساده بودن
- به به آقا مهرداد
عمه بلند شد وبه استقبال فرد جدید رفت بغلش کرد وگفت : چی شده مادر خوبی ؟
- خوبم مامان ببخشید
یکم سردرد داشتم
عمه : نرگس زن دایی ات
مادرم : ماشالا چقدر بزرگ شدی عزیزم
عمه : اینم دخترش نیلوفر
پسر کوچیکه ای عمه بود مهرداد ولی اصلا شباهتی به خانوادش نداشت
عمه خندید وگفت : حتما برای نیلوفرم سواله که چرا مهرداد شبیه بچه های دیگه ام نیست ؟
آقا حسام : مهرداد شبیه مادربزرگ میناست
محسن : خدا همه ما رو چشم سیاه کرده داداشمون رو چشم رنگی
مهرداد بهم سلام کرد ونشست کنار محسن احساس می کردم قبلا اونو جایی دیدم ولی هر چقدر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم
پارت ۲
****
از ماشین که پیاده شدیم نگاهی به خونه ای آقا حسام انداختم یه خونه ای ویلایی دوبلکس با نمای سفید وکرم تو حیاط پراز درختچه وگل بود جلو خونه یه استخربود که خیلی خوشم اومده بودمن عاشق استخربودم
- بیا دخترم
آقا حسام دستشو دور شونه ام انداخت چند قدم راه رفتیم دیدم چندتا پسر ودختر از خونه اومدم بیرون یه لحظه جا خوردم نکنه اینا همشون پسرا ودخترای عمه ان اول به مادر سلام کردن اول از همه یه پسر قدبلند چشم ابرو مشکی که مامان بغلش کرده بود واشک اومده بود تو چشاش
عمه : محمد جان این نیلوفر دختر کوچیکه ای دایی ات
پسره لبخند کمرنگی زد وباهام دست داد یه پسر دیگه که کپ محمد بود وانگار دوقلوی اون بود ولی جونتر رفت پیش مادرم وعمه گفت : اینم که محسن
مادر لبخند زدوگفت : هنوزم شیطونی می کنی عزیزم
محسن خندید وگفت : تا دلتون بخواد
همه خندیدن وعمه به دخترتپل خوش سیمایی اشاره کرد وگفت : زن محمد فرشته
محمد همون پسر عمه بود که ناز پری رو خیلی دوست داشت وحالا معنی نگاهشو فهمیدم من خیلی شبیه نازپری بودم
به دوتا دختر دیگه هم اشاره کرد وگفت : موناو محیا دخترام
دخترا اومدن پیش مامان وبعدم کنارمن وبغلم کردن عمه به اخرین شخص اشاره کرد وگفت : اینم دامادم علی نامزاد مونا
علی به مادر خوش آمد گفت عمه متعجب گفت : پس مهرداد کو
محیا با شیطونی گفت : خوابه هنوز
عمه اخمی کرد وگفت : بریم تو بچه ها وسایل بیارین
رفتیم تو خونه دوتا زن اومدن پیش عمه که عمه می گفت اینجا کار می کنن المیرا خانم وفاطمه خانم خسته بودم ودلم استراحت می خواست ولی چیزی نگفتم وپیش آقا حسام نشستم که خیلی هوام رو داشت المیرا خانم پذیرایی می کرد منم خونه عمه رویه نگاهی انداختم خیلی قشنگ بود همه چیز این خونه طلایی وکرم وقهوه ای سفید بود یه تابلو بزرگم نقاشی شده بود از آقا حسام وپسراش آقا حسام ومحمد نشسته بودن رو مبل های سلطنتی محسن ویه پسر دیگه هم کنارشون وایساده بودن
- به به آقا مهرداد
عمه بلند شد وبه استقبال فرد جدید رفت بغلش کرد وگفت : چی شده مادر خوبی ؟
- خوبم مامان ببخشید
یکم سردرد داشتم
عمه : نرگس زن دایی ات
مادرم : ماشالا چقدر بزرگ شدی عزیزم
عمه : اینم دخترش نیلوفر
پسر کوچیکه ای عمه بود مهرداد ولی اصلا شباهتی به خانوادش نداشت
عمه خندید وگفت : حتما برای نیلوفرم سواله که چرا مهرداد شبیه بچه های دیگه ام نیست ؟
آقا حسام : مهرداد شبیه مادربزرگ میناست
محسن : خدا همه ما رو چشم سیاه کرده داداشمون رو چشم رنگی
مهرداد بهم سلام کرد ونشست کنار محسن احساس می کردم قبلا اونو جایی دیدم ولی هر چقدر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم
۹۱.۳k
۱۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.