من دوستت دارم دیونه پارت۱۱۹ -آشغال من نیستم توبااون دختره
من دوستت دارم دیونه #پارت۱۱۹ #-آشغال من نیستم توبااون دختره ای که بوئی ازانسانیت نبردینو به اون امیربیچاره خیانت میکنین،
-چیه هی امیر امیر میکنی نکنه چشمت دنبال پول امیرم هست .آخه چشمو عقلتو همه پول پرکرده دیگه چیزی نمیبینی .
-خفه شو،
-ببین وای به حالت اگه بخوای چیزی به امیربگی که امیربازم به من یارویاشک کنه دنیاروروسرت خراب میکنم،درضمن هیچی بین منو رویانیست،من حتی یه سرانگشتم رویارو دوست ندارم،پس الکی خونتو بخاطر چیزای مسخره کثیف نکن.نیشخندی زدباپشت دستش به سینه ام کوبید،
-عرفان خان توهنوز منو نشناختی..نابودتون میکنم حالا میبینی.هم توروهم اون رویایی نمک نشناسو.بشینوتماشاکن..باسرم زدم توصورتش پخش زمین شد.
-جرأت داری ازخط قرمززندگی من یاامیر یاحتی رویارد کن ببین چیکارت میکنم.عوضی بی همه چیز.ازاتاق بیرون رفتمو دروبهم کوبیدم.رویاجلوی دروایستاده بودوگریه میکرد
-تو اینجاچیکار میکنی.؟
دستاشو روشقیقهاش گرفتو میخواست پخش زمین بشه سریع گرفتمش،همون لحظه دربازشدو امیرامد داخل ..تف به این شانس.امیر بابهت منوررویارو نگاه میکرد.
-عرفان داری چیکار میکنی؟
-امیرزود قضاوت نکن رویا بیهوشه .امیر به رویانزدیک شدو اونو ازمن جداکرد،
-رویا..رویاپاشو..آروم به گونش زد،
منشیه یه لیوان آب داددست امیر
-آب بپاش به صورتش ،،امیر مقداری آب به صورتش پاشید.پلکاش تکون خوردوآروم چشماشو بازکرد.امیروبغل کردوگفت:
-عرفان منو ازاینجاببر..امیربرزخی منو نگاه کردو رویاهم که انگار فهمیدبود چه گندی زده سرشو بلند کردو به امیرکه هنوز نگاهش به من بود چشم دوخت..سیناخندیدوگفت:
-داره همه چیز کم کم رو میشه..امیرخان حالا که تااینجا امدی بیایه سری چیزای قشنگ دیگه هم هست که باید بهت نشون بدم،
-اجازه بده،
یه گوشی رو جلوم گرفت:
-عکس رویاتوگوشی تو چیکارمیکنه،
گوشیی که توتصادف گمش کردم..
-امیر..باتحکم گفت:
-عرفان جواب منو بده،پس اون دختری که تودیونه خونه عاشقش بودی رویابوددرسته؟
-امیر اون مال گذشتس من الان هیچ حسی به رویاندارم..امیربادادگفت:
-دروغ نگو عرفان ،سینا دست امیرو گرفتو بلندش کرد.
-دنبالم بیا خیلی چیزاهست که باید بفهمی،،بازوی امیرو گرفتم،
-امیرحرفاشوباورنکن به حرمت دوستی بینمون،.دستشو با شدت ازدستم بیرون کشیدوهمراه سینارفت..
رویانگاه اشکبارو ترسیده ای به من انداخت
-عرفان مگه من دیونه شده بودم.پس من توتیمارستان بستری بودمو اونی که ازمن پرستاری میکردتوبودی..چرابهم دروغ گفتین..چراوقتی دوستم داشتی بهم نگفتی .چراقبل ازاینکه امیر بهم پیشنهاد بده نگفتی منو میخوای .چراگذاشتی کاربه اینجابکشه،
نویسنده:S.ma.Eh
-چیه هی امیر امیر میکنی نکنه چشمت دنبال پول امیرم هست .آخه چشمو عقلتو همه پول پرکرده دیگه چیزی نمیبینی .
-خفه شو،
-ببین وای به حالت اگه بخوای چیزی به امیربگی که امیربازم به من یارویاشک کنه دنیاروروسرت خراب میکنم،درضمن هیچی بین منو رویانیست،من حتی یه سرانگشتم رویارو دوست ندارم،پس الکی خونتو بخاطر چیزای مسخره کثیف نکن.نیشخندی زدباپشت دستش به سینه ام کوبید،
-عرفان خان توهنوز منو نشناختی..نابودتون میکنم حالا میبینی.هم توروهم اون رویایی نمک نشناسو.بشینوتماشاکن..باسرم زدم توصورتش پخش زمین شد.
-جرأت داری ازخط قرمززندگی من یاامیر یاحتی رویارد کن ببین چیکارت میکنم.عوضی بی همه چیز.ازاتاق بیرون رفتمو دروبهم کوبیدم.رویاجلوی دروایستاده بودوگریه میکرد
-تو اینجاچیکار میکنی.؟
دستاشو روشقیقهاش گرفتو میخواست پخش زمین بشه سریع گرفتمش،همون لحظه دربازشدو امیرامد داخل ..تف به این شانس.امیر بابهت منوررویارو نگاه میکرد.
-عرفان داری چیکار میکنی؟
-امیرزود قضاوت نکن رویا بیهوشه .امیر به رویانزدیک شدو اونو ازمن جداکرد،
-رویا..رویاپاشو..آروم به گونش زد،
منشیه یه لیوان آب داددست امیر
-آب بپاش به صورتش ،،امیر مقداری آب به صورتش پاشید.پلکاش تکون خوردوآروم چشماشو بازکرد.امیروبغل کردوگفت:
-عرفان منو ازاینجاببر..امیربرزخی منو نگاه کردو رویاهم که انگار فهمیدبود چه گندی زده سرشو بلند کردو به امیرکه هنوز نگاهش به من بود چشم دوخت..سیناخندیدوگفت:
-داره همه چیز کم کم رو میشه..امیرخان حالا که تااینجا امدی بیایه سری چیزای قشنگ دیگه هم هست که باید بهت نشون بدم،
-اجازه بده،
یه گوشی رو جلوم گرفت:
-عکس رویاتوگوشی تو چیکارمیکنه،
گوشیی که توتصادف گمش کردم..
-امیر..باتحکم گفت:
-عرفان جواب منو بده،پس اون دختری که تودیونه خونه عاشقش بودی رویابوددرسته؟
-امیر اون مال گذشتس من الان هیچ حسی به رویاندارم..امیربادادگفت:
-دروغ نگو عرفان ،سینا دست امیرو گرفتو بلندش کرد.
-دنبالم بیا خیلی چیزاهست که باید بفهمی،،بازوی امیرو گرفتم،
-امیرحرفاشوباورنکن به حرمت دوستی بینمون،.دستشو با شدت ازدستم بیرون کشیدوهمراه سینارفت..
رویانگاه اشکبارو ترسیده ای به من انداخت
-عرفان مگه من دیونه شده بودم.پس من توتیمارستان بستری بودمو اونی که ازمن پرستاری میکردتوبودی..چرابهم دروغ گفتین..چراوقتی دوستم داشتی بهم نگفتی .چراقبل ازاینکه امیر بهم پیشنهاد بده نگفتی منو میخوای .چراگذاشتی کاربه اینجابکشه،
نویسنده:S.ma.Eh
۳۷.۵k
۱۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.