این داستان مطابق با سلیقه ی تو گفته شد، آن گونه ای که تو
این داستان مطابق با سلیقه ی تو گفته شد، آن گونه ای که تو می گویی باید داستان را تعریف کرد: کسی بزرگ می شود، دل به فردی می سپارد، زمستانی را با او در روستایی می گذراند. این البته عریان ترین خلاصه است و به درد بحث نمی خورد. به همان بیهودگی است که در هنگام بارش برف شدید برای پرندگان دانه بریزی. چه کسی انتظار دارد چیزهای کوچک زنده بمانند وقتی حتی بزرگ ترین ها هم گم می شوند؟ مردم سال ها را فراموش می کنند و لحظه ها در ذهنشان می ماند. چیزی که آخر سر برای جمع زدن همه چیز می ماند ثانیه ها و نمادهاست: لفاف سیاه میز بیلیارد. عشق در کوتاه ترین شکل خود به یک واژه تبدیل می شود. از این همه مدت تنها چیزی که در خاطرم مانده یک زمستان است. برف. حتی حالا که می گویم برفلب هایم طوری از هم باز می شوند که بر هوا بوسه می زنند. حرفی از ماشین برف روب نشد که انگار همیشه آن جا بود ، آماده برای روبیدن برف از جاده ی باریک ما، مثل یک شریان پاک و روفته. اما هیچ کداممان نمی دانستیم قلب کجاست...!
۳۸.۲k
۱۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.