سرگذشت واقعی اما متفاوت
سرگذشت واقعی اما متفاوت
حمید خان از بیمارستان مرخص کردیم حالش خوب فقط متاسفانه بخاطر اینکه قندش بالا رفته بود یه چشم خود را از دست داده بود روزای سختی بود روزایی ک حمید داشت با خودش میجنگید برای قبول کردن این موضوع منم مث پروانه همش دورش بودم ازش مراقبت میکردم و پدربزرگمم حساسیتش کمتر شده بود شاید فکر میکرد با این اوضاع دیگ من به حمید فکر نمیکنم
_آتنا هنوزم مطمعنی از بودن با من من علاوه بر اینک شرایطم سخت بود سختترم شد من یه چشمو از دست دادم من....
انگشتمو رو لباش گذاشتم نذاشتم حرف بزنه
_من تو رو همه جوره میخام من تا تهش هستم
شب ک شد قرار شد بخاطر سلامتی حمیدخان همه دور هم جمع بشیم و خونه پدربزرگ هم شام دعوت بودن بعد از شام
من سکوت جمع شکستم
_من میخام صحبت کنم اما تا حرفم تموم نشده کسی چیزی نگه
عموم گفت _بگو آتنا جون ایشالا ک خیره
_خیر که هست اگ شماها تبدیل به شرش نکنین.... من الان 3 ساله که عاشق حمیدخان شدم و الان تقریبا یکسال بیشتره ک خودش از این موضوع خبر داره شاید منو آدم بدی ببینین شاید خیانتکار شاید پست اما قراره با حمید خان ازدواج کنم
حمید خان پرید وسط حرفم
در موردمون فکر بد نکنین من نیتم در مورد آتنا خیره
هنو حرفش تموم نشده بود ک سیلی محکمی عموم ب دهن حمیدخان زد
_خجالت بکش پست فطرت بی ناموس تو به بچه برادر زنت چشم داری تو فک کردی اون بی کسه و گولش زدی میکشمت
گلوی حمیدخان فشار میداد داشت دلم کباب میشد اون هنو مریض بود به سمت عموم هجوم اوردم و دستاشو میکشیدم اما زور من کجا زور عموم کجا
داشتم تلاشمو میکردم ک پدربزرگم منو عقب کشید و تف کردم تو صورتم و هلم داد خورد به زمین و منو زیر مشت و لگد گرفت
_دختره بی حیا بهت هشدار داده بودم گفته بودم نمیشه نکن اما تو گوش نکردی به حرمت خاک دخترم تو و این حرمزاده میکشم
دعوا بالا گرفته بود و هیچکس جرات مداخله نداشت فقط من و حمید بودیم ک داشتیم این وسط زیر مشت و لگد نابود میشدیم
ک من داد زدم و گریه کردم
_هر چقد میخاین بزنین من از این عشق دست نمیکشم
اون شب با بدترین شکل ممکن گذشت و حمید خان از خونه بیرون کردن ک منم دنبالش دویدم گفتم اگ اون بره منم میرم از این خونه اما کسی به حرفم محل نداد و در بستن و من و حمید تا صبح توی ماشین بودیم و درد ودل کردیم
#سرگذشت #رمان #داستان
حمید خان از بیمارستان مرخص کردیم حالش خوب فقط متاسفانه بخاطر اینکه قندش بالا رفته بود یه چشم خود را از دست داده بود روزای سختی بود روزایی ک حمید داشت با خودش میجنگید برای قبول کردن این موضوع منم مث پروانه همش دورش بودم ازش مراقبت میکردم و پدربزرگمم حساسیتش کمتر شده بود شاید فکر میکرد با این اوضاع دیگ من به حمید فکر نمیکنم
_آتنا هنوزم مطمعنی از بودن با من من علاوه بر اینک شرایطم سخت بود سختترم شد من یه چشمو از دست دادم من....
انگشتمو رو لباش گذاشتم نذاشتم حرف بزنه
_من تو رو همه جوره میخام من تا تهش هستم
شب ک شد قرار شد بخاطر سلامتی حمیدخان همه دور هم جمع بشیم و خونه پدربزرگ هم شام دعوت بودن بعد از شام
من سکوت جمع شکستم
_من میخام صحبت کنم اما تا حرفم تموم نشده کسی چیزی نگه
عموم گفت _بگو آتنا جون ایشالا ک خیره
_خیر که هست اگ شماها تبدیل به شرش نکنین.... من الان 3 ساله که عاشق حمیدخان شدم و الان تقریبا یکسال بیشتره ک خودش از این موضوع خبر داره شاید منو آدم بدی ببینین شاید خیانتکار شاید پست اما قراره با حمید خان ازدواج کنم
حمید خان پرید وسط حرفم
در موردمون فکر بد نکنین من نیتم در مورد آتنا خیره
هنو حرفش تموم نشده بود ک سیلی محکمی عموم ب دهن حمیدخان زد
_خجالت بکش پست فطرت بی ناموس تو به بچه برادر زنت چشم داری تو فک کردی اون بی کسه و گولش زدی میکشمت
گلوی حمیدخان فشار میداد داشت دلم کباب میشد اون هنو مریض بود به سمت عموم هجوم اوردم و دستاشو میکشیدم اما زور من کجا زور عموم کجا
داشتم تلاشمو میکردم ک پدربزرگم منو عقب کشید و تف کردم تو صورتم و هلم داد خورد به زمین و منو زیر مشت و لگد گرفت
_دختره بی حیا بهت هشدار داده بودم گفته بودم نمیشه نکن اما تو گوش نکردی به حرمت خاک دخترم تو و این حرمزاده میکشم
دعوا بالا گرفته بود و هیچکس جرات مداخله نداشت فقط من و حمید بودیم ک داشتیم این وسط زیر مشت و لگد نابود میشدیم
ک من داد زدم و گریه کردم
_هر چقد میخاین بزنین من از این عشق دست نمیکشم
اون شب با بدترین شکل ممکن گذشت و حمید خان از خونه بیرون کردن ک منم دنبالش دویدم گفتم اگ اون بره منم میرم از این خونه اما کسی به حرفم محل نداد و در بستن و من و حمید تا صبح توی ماشین بودیم و درد ودل کردیم
#سرگذشت #رمان #داستان
۹۱.۳k
۱۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.