قضاوت کار خداس
قضاوت کار خداس
مرز جنون💙
بعد یه هفته برگشتم روستا اما تموم فکرم تو خونه حسین و اون آدما بود
حسین سالگرد مادرشو گرفت خیلی خوشحال شده بودم بالاخره عقد میکردیم بعد از سالگرد بابام به حسین زنگ زد
ک زودتر عقدم کنه اما حسین بهونه کارشو اورد ک نمیتدنه دستش خالیه خیلی استرس گرفته بودم نکنه حسین بزنه زیر همه چی نکنه منو نخاد بغضم گرفته بود کار هر روزم سده بود دعا کردن اما انگاری خدا منو نمیدید و تنها کارم این شده ی پام تو شهر یه پام روستا وقتی روستا بودن تموم فکر پیش حسین و این دورهمیاش بود وقتی شهر بودم همش با حسین بحث داشتم با مامانم صحبت کردم قرار شد یک ماهی برم خونه حسین تا شاید احساس مسوولیت کنه و قانعش کنم واسه عقد اما داداشام دائم غر میزدن ک نامزدی رو بهم بزن میگفتن این مرد زندگی نیست اما از دل بیچاره من خبر نداشتن
ی ماهی رفتم خونه حسین دائم شب نشینی مشروب مواد
و منم اونجا مث کلفت فقط کار میکردم
_حسین تکلیف منو مشخص کن
_مشخصه دیگ زنمی
_به اسم زنتم هر چند خیری هم ندیدم شدم واست و دوستات یه کلفت
_میگی چیکا کنم
_عقدم کن
_چقد تو عقب مونده ای اخه.... تو شهر همه از خداشونه نامزد کنن اما عقد نه ک مسؤولیتشون کمتر باشه ..... اما توی دهاتی همش برو تو مخ من... احمقی احمق
_اینقد نگو بهم دهاتی تو ک روز اول منو دیدی
_عجب گمشو برو خونه مادرت بذار بفهمن ک دختر نیستی ببینم تو خونتون راهت میدن
_تو بدبختم تووووووو
یکی کوبید تو دهنم
_دفعه اخرت باشه ها من چون مرد بود شرف داشتم اومدم خاستگاریت هر کی بود ول میکرد میرفت پس قدرمو بدون
زدم زیر گریه مونده بودم چیکا کنم اگ عقدم میکرد طلاق میگرفتم بعدش و اون موقع ی بیوه بودم و دیگ دخترونگیم مهم نبود
اما همیشه برام سوال بود ک این همه مهربونی حسین کجا رفت چرا همش عصبیه چراااااا #سرگذشت #داستان #رمان
مرز جنون💙
بعد یه هفته برگشتم روستا اما تموم فکرم تو خونه حسین و اون آدما بود
حسین سالگرد مادرشو گرفت خیلی خوشحال شده بودم بالاخره عقد میکردیم بعد از سالگرد بابام به حسین زنگ زد
ک زودتر عقدم کنه اما حسین بهونه کارشو اورد ک نمیتدنه دستش خالیه خیلی استرس گرفته بودم نکنه حسین بزنه زیر همه چی نکنه منو نخاد بغضم گرفته بود کار هر روزم سده بود دعا کردن اما انگاری خدا منو نمیدید و تنها کارم این شده ی پام تو شهر یه پام روستا وقتی روستا بودن تموم فکر پیش حسین و این دورهمیاش بود وقتی شهر بودم همش با حسین بحث داشتم با مامانم صحبت کردم قرار شد یک ماهی برم خونه حسین تا شاید احساس مسوولیت کنه و قانعش کنم واسه عقد اما داداشام دائم غر میزدن ک نامزدی رو بهم بزن میگفتن این مرد زندگی نیست اما از دل بیچاره من خبر نداشتن
ی ماهی رفتم خونه حسین دائم شب نشینی مشروب مواد
و منم اونجا مث کلفت فقط کار میکردم
_حسین تکلیف منو مشخص کن
_مشخصه دیگ زنمی
_به اسم زنتم هر چند خیری هم ندیدم شدم واست و دوستات یه کلفت
_میگی چیکا کنم
_عقدم کن
_چقد تو عقب مونده ای اخه.... تو شهر همه از خداشونه نامزد کنن اما عقد نه ک مسؤولیتشون کمتر باشه ..... اما توی دهاتی همش برو تو مخ من... احمقی احمق
_اینقد نگو بهم دهاتی تو ک روز اول منو دیدی
_عجب گمشو برو خونه مادرت بذار بفهمن ک دختر نیستی ببینم تو خونتون راهت میدن
_تو بدبختم تووووووو
یکی کوبید تو دهنم
_دفعه اخرت باشه ها من چون مرد بود شرف داشتم اومدم خاستگاریت هر کی بود ول میکرد میرفت پس قدرمو بدون
زدم زیر گریه مونده بودم چیکا کنم اگ عقدم میکرد طلاق میگرفتم بعدش و اون موقع ی بیوه بودم و دیگ دخترونگیم مهم نبود
اما همیشه برام سوال بود ک این همه مهربونی حسین کجا رفت چرا همش عصبیه چراااااا #سرگذشت #داستان #رمان
۵۵.۵k
۲۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.