صبا❤ ️ قسمت اخر
صبا❤ ️ قسمت اخر
چشمامو ک باز کردم توی بیمارستان بودم تموم بدنم درد میکرد و کبود بود و دستم هم شکسته بود و ب گردنم بسته بودن
پارمیس اومد سمتم
_ببخشید صبا ولی اونموقع ک برگشتم از خونتون دلم طاقت نیورد و دوباره اومدم پیش مامانت و تموم ماجرا رو بهش گفتم نمیدونستم این بلا رو سرت میارن اما بنظرم می ارزه الان فهمیدن و بت کمک میکنن..... من برم دگ میترسم خونوادت برسن و منو ببینن کاری داشتی بهم زنگ بزن
از بیمارستان مرخص شدم و یه راست به کلانتری رفتیم و از نیما شکایت کردم ادرس خونه و اطلاعات دیگشو از پارمیس گرفتم و یه کلانتری دادم
زیاد امیدوار نبودم به دستگیر شدنش اما یه هفته نگذشته بود ک بهمون خبر دادن ک دستگیره شده و به تجاوز به دو دختر دیگ هم اعتراف کرده دخترای کم سن و سال و یا آبرو مث من..... مطمعنن اگ پارمیس نبود من هیچوقت این موضوع یه خونوادم نمیگفتم.....
حکم نیما صادر شد شلاق ....... خوشحال بودم از ته دلم و نیما بعد از خوردن شلاقا حالش بد شد و جونشو از دست داد خدا تقاصمو گرفت ازش و این بهترین خبر بود واسم
هر چند با این حکم رفتار خونوادمو تغیر نمیداد و همچنان با من سرد بودن و با فوش و کنایه صحبت میکردن و همیشه مادرم نفرینم میکرد ک مسبب سکته و فلج شدن پدرت تویی اما هیچوقت نتونستن درک کنن ک من هم یه قربانیم
وقتی ک حکم صادر شد ما هم جمع کردیم و از این شهر رفتیم چون شهرمون کوچیک بود و همه دیگ میتونستن من دختر نیستم و کلی پشت سرم حرف میزدنن
وقتی به شهر جدید رفتیم بعد چند ماه همسایمون برای پسرش ک شیرین عقلی بود به خاستگاریم اومد مادرم راضی نبود اما من خودم راضی بودم میخاستم از این خونه و عذاباش راحت شم و میدونستم اکبر (پسر همسایمون) هیچوقت نمیفهمه من دختر نیستم
من تو سن 18 سالگی ینی 3 ماه قبل ازدواج کردم با پسری 30 ساله شیرین عقل ک تو نجاری پیش پدرشه و خونوادش هم قول دادن بهم ک تا اخر عمرم حمایت مالی و... کنن
اکبر درسته سادس اما خیلی مهربونه و دوستم داره منم عاشق سادگیشم و دلم میخاد تا ابد باهاش بمونم..............
اینم بگم من از همان روز تجاوز لرزش دستام خوب نشده میگن از شوک و فشار عصبیه و هنوزم لرزش دستام یادآور اون روز لعنتیه...
#سرگذشت #داستان #رمان
چشمامو ک باز کردم توی بیمارستان بودم تموم بدنم درد میکرد و کبود بود و دستم هم شکسته بود و ب گردنم بسته بودن
پارمیس اومد سمتم
_ببخشید صبا ولی اونموقع ک برگشتم از خونتون دلم طاقت نیورد و دوباره اومدم پیش مامانت و تموم ماجرا رو بهش گفتم نمیدونستم این بلا رو سرت میارن اما بنظرم می ارزه الان فهمیدن و بت کمک میکنن..... من برم دگ میترسم خونوادت برسن و منو ببینن کاری داشتی بهم زنگ بزن
از بیمارستان مرخص شدم و یه راست به کلانتری رفتیم و از نیما شکایت کردم ادرس خونه و اطلاعات دیگشو از پارمیس گرفتم و یه کلانتری دادم
زیاد امیدوار نبودم به دستگیر شدنش اما یه هفته نگذشته بود ک بهمون خبر دادن ک دستگیره شده و به تجاوز به دو دختر دیگ هم اعتراف کرده دخترای کم سن و سال و یا آبرو مث من..... مطمعنن اگ پارمیس نبود من هیچوقت این موضوع یه خونوادم نمیگفتم.....
حکم نیما صادر شد شلاق ....... خوشحال بودم از ته دلم و نیما بعد از خوردن شلاقا حالش بد شد و جونشو از دست داد خدا تقاصمو گرفت ازش و این بهترین خبر بود واسم
هر چند با این حکم رفتار خونوادمو تغیر نمیداد و همچنان با من سرد بودن و با فوش و کنایه صحبت میکردن و همیشه مادرم نفرینم میکرد ک مسبب سکته و فلج شدن پدرت تویی اما هیچوقت نتونستن درک کنن ک من هم یه قربانیم
وقتی ک حکم صادر شد ما هم جمع کردیم و از این شهر رفتیم چون شهرمون کوچیک بود و همه دیگ میتونستن من دختر نیستم و کلی پشت سرم حرف میزدنن
وقتی به شهر جدید رفتیم بعد چند ماه همسایمون برای پسرش ک شیرین عقلی بود به خاستگاریم اومد مادرم راضی نبود اما من خودم راضی بودم میخاستم از این خونه و عذاباش راحت شم و میدونستم اکبر (پسر همسایمون) هیچوقت نمیفهمه من دختر نیستم
من تو سن 18 سالگی ینی 3 ماه قبل ازدواج کردم با پسری 30 ساله شیرین عقل ک تو نجاری پیش پدرشه و خونوادش هم قول دادن بهم ک تا اخر عمرم حمایت مالی و... کنن
اکبر درسته سادس اما خیلی مهربونه و دوستم داره منم عاشق سادگیشم و دلم میخاد تا ابد باهاش بمونم..............
اینم بگم من از همان روز تجاوز لرزش دستام خوب نشده میگن از شوک و فشار عصبیه و هنوزم لرزش دستام یادآور اون روز لعنتیه...
#سرگذشت #داستان #رمان
۵۰.۳k
۰۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.