شاهنامه ۱۲۰ بلاش
#شاهنامه #۱۲۰ #بلاش
به قباد خبر دادند که دختر دهقان پسری به دنیا آورده است قباد شادمان شد . قباد با شادمانی لشکریان را بهسوی طیسفون برد ، ایرانیان ترسیدند و فکر کردند که بهتر است از او عذرخواهی کنند. شاه آنها را بخشید و بر تخت نشست و تمامکارهای پادشاهی را به رزمهر سپرد . وقتی پسرش کسری بزرگ شد او را به فرهنگیان سپرد بعد از مدتی مردی به نام مزدک ادعای پیامبری کرد .در دین او اموال وزنان بین تمام مردم مشترک بود . قباد به سخنان او گوش داد و پس از مدتی به او پیوست و او را وزیر خود کردروزی مزدکیان گفتند که کسری به دین ما نیست و باید دست خطی از او بگیری که سربهراه شود . او باید مال و زنش را به میان آورد تا همه استفاده کنند کسری گفت:من به تو نشان میدهم که این دین همه کجی و ناراستی است پس کسری پنج ماه مهلت گرفت و سپس بزرگانرا طلبید . موبد به مزدک گفت: تو دین جدیدی آوردی و مال و زن را اشتراکی کردی اما آنوقت پسر از کجا میداند که پدرش کیست ؟ اگر مال و ثروت بین همه تقسیم شود و کهتر و مهتر معلوم نباشد . اگر همه کدخدا باشند چه کسی کار میکند ؟ .قباد از سخنان موبد فهمید که اشتباه کرده است و مزدک و همراهانش را به کسری سپرد .کسری همه آنها راکشت .ازآنپس کسری نزد پدر عزیز شد .وقتی چهل سال از پادشاهی قباد گذشت تخت و تاج را پس از مرگ به کسری سپرد
#کسری #نوشیروان
شاه درگذشت . کسری بر تخت نشست و به خاطر عدالت و دانشی که داشت او را نوشیروان نامیدن
پادشاهی نوشیروان چهل و هشت سال بود. وقتی نوشیروان تاج گذاری کرد،. انوشیروان کارآگاهانی را پنهانی به اطراف میفرستاد تا نیک و بد را ببینند و به او گزارش دهند و بدین سان همه مملکت را عدل و داد و آبادانی فرا گرفت
انوشیروان موبدی به نام بابک داشت که ریاست ارتش را به او سپرد. پس از آنکه به روم و هند خبر رسید که تمام مرز ایران از لشگریان بیشماری پرشده است از چین و هند فرستادگانی برای عرض تبریک نزد شاه آمدند و چون در خود قدرت مقاومت در برابر شاه ایران را نمی دیدند با رغبت به دادن خراج راضی میشدند. روزی کسری تصمیم گرفت که با لشگریان خود به سوی خراسان بروددر راه به دشتی رسیدند و جنگجویی سوار بر اسب به بالای کوه رفت و پس از آفرین خداوند گفت: اگر بیم حمله ترکان نبود خیال ما راحت میشد. وقتی شاه سخنان او را شنید ناراحت شد و به وزیرش دستور داد تا از هند و روم و از هر کشوری که متخصصانی داشتند و دری بزرگ از آهن بزنند و نگهبانانی در آنجا قرار داد تا بدین سان از شر حمله تورانیان در امان باشند سپس پادشاه به سوی شهر الانان رفت و فرستاده ای نزد آنان فرستاد و گفت: از کارآگاهانم شنیده ام که:
که گفتند ما را ز کسری چه باک
@hakimtoosi
به قباد خبر دادند که دختر دهقان پسری به دنیا آورده است قباد شادمان شد . قباد با شادمانی لشکریان را بهسوی طیسفون برد ، ایرانیان ترسیدند و فکر کردند که بهتر است از او عذرخواهی کنند. شاه آنها را بخشید و بر تخت نشست و تمامکارهای پادشاهی را به رزمهر سپرد . وقتی پسرش کسری بزرگ شد او را به فرهنگیان سپرد بعد از مدتی مردی به نام مزدک ادعای پیامبری کرد .در دین او اموال وزنان بین تمام مردم مشترک بود . قباد به سخنان او گوش داد و پس از مدتی به او پیوست و او را وزیر خود کردروزی مزدکیان گفتند که کسری به دین ما نیست و باید دست خطی از او بگیری که سربهراه شود . او باید مال و زنش را به میان آورد تا همه استفاده کنند کسری گفت:من به تو نشان میدهم که این دین همه کجی و ناراستی است پس کسری پنج ماه مهلت گرفت و سپس بزرگانرا طلبید . موبد به مزدک گفت: تو دین جدیدی آوردی و مال و زن را اشتراکی کردی اما آنوقت پسر از کجا میداند که پدرش کیست ؟ اگر مال و ثروت بین همه تقسیم شود و کهتر و مهتر معلوم نباشد . اگر همه کدخدا باشند چه کسی کار میکند ؟ .قباد از سخنان موبد فهمید که اشتباه کرده است و مزدک و همراهانش را به کسری سپرد .کسری همه آنها راکشت .ازآنپس کسری نزد پدر عزیز شد .وقتی چهل سال از پادشاهی قباد گذشت تخت و تاج را پس از مرگ به کسری سپرد
#کسری #نوشیروان
شاه درگذشت . کسری بر تخت نشست و به خاطر عدالت و دانشی که داشت او را نوشیروان نامیدن
پادشاهی نوشیروان چهل و هشت سال بود. وقتی نوشیروان تاج گذاری کرد،. انوشیروان کارآگاهانی را پنهانی به اطراف میفرستاد تا نیک و بد را ببینند و به او گزارش دهند و بدین سان همه مملکت را عدل و داد و آبادانی فرا گرفت
انوشیروان موبدی به نام بابک داشت که ریاست ارتش را به او سپرد. پس از آنکه به روم و هند خبر رسید که تمام مرز ایران از لشگریان بیشماری پرشده است از چین و هند فرستادگانی برای عرض تبریک نزد شاه آمدند و چون در خود قدرت مقاومت در برابر شاه ایران را نمی دیدند با رغبت به دادن خراج راضی میشدند. روزی کسری تصمیم گرفت که با لشگریان خود به سوی خراسان بروددر راه به دشتی رسیدند و جنگجویی سوار بر اسب به بالای کوه رفت و پس از آفرین خداوند گفت: اگر بیم حمله ترکان نبود خیال ما راحت میشد. وقتی شاه سخنان او را شنید ناراحت شد و به وزیرش دستور داد تا از هند و روم و از هر کشوری که متخصصانی داشتند و دری بزرگ از آهن بزنند و نگهبانانی در آنجا قرار داد تا بدین سان از شر حمله تورانیان در امان باشند سپس پادشاه به سوی شهر الانان رفت و فرستاده ای نزد آنان فرستاد و گفت: از کارآگاهانم شنیده ام که:
که گفتند ما را ز کسری چه باک
@hakimtoosi
۴۷.۲k
۲۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.