💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشـــــــق...
پارت 141
نیلوفر :
منو محسن ومامان راهی تهران شدیم مامان خیلی بی تاب بود رفتیم هتل واستراحت کردیم عصرم رفتیم سر خاک عزیزهامون محسن سنگ قبرها رو شست ومامان گلاب ریخت وزمزمه وار حرف می زد واشک می ریخت منم پا بپای مامان گریه می کردم محسن کنارم نشست ودستشو دورشونه ام حلقه کرد وگفت : گریه نکن نیلوفر زن دایی نیلوفر حالش بد میشه امشبم پرواز داریم یکم آروم باشید
مامان با بغض وگریه گفت : هنوزم بعد از این چند سال نمی تونم باور کنم ...
محسن ناراحت گفت : سخته ولی چیکار میشه کرد زن دایی
محسن دستمو گرفت وبلندم کردوگفت : پاشو یه آبی بزن به صورتت
رفتم کنار شیر لوله وآب زدم صورتم هوا یکم سوز داشت وسرد بود مامانم بلند شد وبادحسرت سنگ مزارهای عزیزهاش رو نگاه می کرد واسه اون که مادر بود سخت تر بود مرگ دوتا بچه اش همسرش ودامادش
محسن اومد کنارم وگفت : چشات داغون شده عزیزم
دستمو گرفت واز اونجافاصله گرفتیم
محسن : دل کندن ازاون سنگ های سرد خیلی سخته واسه اش
برگشتم مامان رو نگاه کردم وگفتم : خوب سخته دیگه محسن
محسن : وحشدناکه نمی دونم مادرت چطوری تونسته تحمل کنه
نگام کردوگفت : بخاطر تو
دستمو فشردوگفت : تو تناا دارایی اونی
چشاش غمگین بود محسن روتا حالا اینجوری ندیده بودم
منتظر موندیم تا مامان اومد ورفتیم هتل وسایلمون رو برداشتیم ورفتیم فرودگاه که به موقع رسیدیم چون همون ساعت پرواز بود وراهی اهواز شدیم محسن ساکت بود وتو فکر بود مامانم داشت با تسبیحش ذکر می گفت ومن مجله ای برداشتم ومشغول خوندن شدم با سنگینی شونه ام برگشتم ومحسن رو نگاه کردم سرشو گذاشته بود رو شونه ام وانگار خوابیده بود چیزی نگفتم ودستشو گرفتم دستمو آروم فشردوکنار گوشم گفت : خیلی بهم آرامش میدی
لبخند زدم تو گوشم گفت : خیلی دوست دارم
- منم دوست دارم
دوسش داشتم ولی اسمش عشق نبود عشق تلخ بود یه بار مزه اش رو چشیده بودم نمی خواستم ونمی تونستم عاشق محسن بشم
عشـــــــق...
پارت 141
نیلوفر :
منو محسن ومامان راهی تهران شدیم مامان خیلی بی تاب بود رفتیم هتل واستراحت کردیم عصرم رفتیم سر خاک عزیزهامون محسن سنگ قبرها رو شست ومامان گلاب ریخت وزمزمه وار حرف می زد واشک می ریخت منم پا بپای مامان گریه می کردم محسن کنارم نشست ودستشو دورشونه ام حلقه کرد وگفت : گریه نکن نیلوفر زن دایی نیلوفر حالش بد میشه امشبم پرواز داریم یکم آروم باشید
مامان با بغض وگریه گفت : هنوزم بعد از این چند سال نمی تونم باور کنم ...
محسن ناراحت گفت : سخته ولی چیکار میشه کرد زن دایی
محسن دستمو گرفت وبلندم کردوگفت : پاشو یه آبی بزن به صورتت
رفتم کنار شیر لوله وآب زدم صورتم هوا یکم سوز داشت وسرد بود مامانم بلند شد وبادحسرت سنگ مزارهای عزیزهاش رو نگاه می کرد واسه اون که مادر بود سخت تر بود مرگ دوتا بچه اش همسرش ودامادش
محسن اومد کنارم وگفت : چشات داغون شده عزیزم
دستمو گرفت واز اونجافاصله گرفتیم
محسن : دل کندن ازاون سنگ های سرد خیلی سخته واسه اش
برگشتم مامان رو نگاه کردم وگفتم : خوب سخته دیگه محسن
محسن : وحشدناکه نمی دونم مادرت چطوری تونسته تحمل کنه
نگام کردوگفت : بخاطر تو
دستمو فشردوگفت : تو تناا دارایی اونی
چشاش غمگین بود محسن روتا حالا اینجوری ندیده بودم
منتظر موندیم تا مامان اومد ورفتیم هتل وسایلمون رو برداشتیم ورفتیم فرودگاه که به موقع رسیدیم چون همون ساعت پرواز بود وراهی اهواز شدیم محسن ساکت بود وتو فکر بود مامانم داشت با تسبیحش ذکر می گفت ومن مجله ای برداشتم ومشغول خوندن شدم با سنگینی شونه ام برگشتم ومحسن رو نگاه کردم سرشو گذاشته بود رو شونه ام وانگار خوابیده بود چیزی نگفتم ودستشو گرفتم دستمو آروم فشردوکنار گوشم گفت : خیلی بهم آرامش میدی
لبخند زدم تو گوشم گفت : خیلی دوست دارم
- منم دوست دارم
دوسش داشتم ولی اسمش عشق نبود عشق تلخ بود یه بار مزه اش رو چشیده بودم نمی خواستم ونمی تونستم عاشق محسن بشم
۶۵.۲k
۲۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.