رمان مربع عشق
#رمان_مربع_عشق
پارت هشتم
+++ #چندماهقبل
« رها»
امروز پنجشنبس منو ریحان نزری درست کردیم ریحان ازاون حلوا خوشمزه هاشو درست کرد که پخش کنیم نمیدونم چرا یهو دلم هوای اش نزری کرد گفتم امروز که کلاس نداریم درست کنم یه کاسه بزرگ اش ریختم، روشم با کشک و پیازداغ ونعنا تزئین کردم ریحانم توی یه ظرف کوچیک حلوای زعفرونی ریخت و با کنجد و پودر نارگیل اراست؛ قرار بود دوتاییمون اینارو ببریم برای ساعد ایناوبهشون بدیم ،جلوی درکه رسیدیم ریحانه که دستش بازتر بود زنگو فشار داد ؛ سینا بایه رکابی مشکی و شلوار ورزشیadiDas ظاهر شد وقتی نگاش به ما افتاد صورتش رنگ تعجب گرفت . هردو همزمان مثل پت و مت به سینای بینوا سلام دادیم باهمون تعجب به اش و حلوا اشاره کرد و گفت: چیزی شده!!؟
ریحانه با خنده گفت: بابا سینا دستم افتاد یا بگیرش یا دعوتمون کن بیایم تو ....
سینا سرشوتکون داد و کنار رفت، بادست به داخل اشاره کرد و گفت: بفرمایین .ساعد جلوی تلویزیون روی کاناپه عینک مطالعشو زده بودو داشت چندا کاغذو میخوند ،سخت درگیر کار بود سینا و ریحانه رفتن تو اشپزخونه و من رفتم جلو و روی کاناپه ،بغلش نشستم با تکون خوردن مبل سرشو
بالاگرفت و به صورت بامزه ای عینکشو تا نوک بینیش پایین داد،برگشت وبادیدن من نیچش تا بناگوش باز شد لبخند زد و به گرمی سلام داد: چی شده بانوی من اینجا تشریف اوردن ؟!
لبخند خجولی زدم و گفتم: خونه خوشگلی داری.......
باهمون لبخند گفت:« میخوای خونرو بهت نشون بدم»
با لبخند به تکون دادن سر اکتفا کردم دستمو گرفت و بلند شدم ....
داخل اتاقش دکراسیون عالی داشت،یه تخت دونفره قهوهای سوخته خیلی زیبا،یه میز مطالعه شلوغ و پر از کاغذ ، یه کتابخونه که کتاباش به صورت شیکی چیده شده بود؛ درکل سلیقه اقا ساعد فوقالادس......
رفتم جلوی کتابخونه و شروع کردم یکی یکی دیدن کتابا، کتاباش عالی بودن از روانشناسی داشت تا رمان و فیلمنامه و......
همونطور غرق کتابا بودم که احساس کردم دستی دور کمرم حلقه شد ،به طور غیر ارادی دستمو روی دستای مردونهی ساعد گذاشتم خیلی تلاش کردم جیغ نکشم همیشه ازاینکه کسی دست به پهلوهام بزنه متنفر بودم یجورایی میترسیدم ولی حالا.....
سرمو برگردوندم که یهو گرم شدم همهی این اتفاقات در کسری از ثانیه اتفاق افتاد باورم نمیشه اون منو بوسیده بود باتکون خوردن من انگار به خودش اومده باشه لباشو از لبام جداکرد ؛ با تته پته گفت:
« ام...ببخشید... نمیخواستم لبتو یعنی میخواستم لپتو ببوسم،برگشتی»
پارت هشتم
+++ #چندماهقبل
« رها»
امروز پنجشنبس منو ریحان نزری درست کردیم ریحان ازاون حلوا خوشمزه هاشو درست کرد که پخش کنیم نمیدونم چرا یهو دلم هوای اش نزری کرد گفتم امروز که کلاس نداریم درست کنم یه کاسه بزرگ اش ریختم، روشم با کشک و پیازداغ ونعنا تزئین کردم ریحانم توی یه ظرف کوچیک حلوای زعفرونی ریخت و با کنجد و پودر نارگیل اراست؛ قرار بود دوتاییمون اینارو ببریم برای ساعد ایناوبهشون بدیم ،جلوی درکه رسیدیم ریحانه که دستش بازتر بود زنگو فشار داد ؛ سینا بایه رکابی مشکی و شلوار ورزشیadiDas ظاهر شد وقتی نگاش به ما افتاد صورتش رنگ تعجب گرفت . هردو همزمان مثل پت و مت به سینای بینوا سلام دادیم باهمون تعجب به اش و حلوا اشاره کرد و گفت: چیزی شده!!؟
ریحانه با خنده گفت: بابا سینا دستم افتاد یا بگیرش یا دعوتمون کن بیایم تو ....
سینا سرشوتکون داد و کنار رفت، بادست به داخل اشاره کرد و گفت: بفرمایین .ساعد جلوی تلویزیون روی کاناپه عینک مطالعشو زده بودو داشت چندا کاغذو میخوند ،سخت درگیر کار بود سینا و ریحانه رفتن تو اشپزخونه و من رفتم جلو و روی کاناپه ،بغلش نشستم با تکون خوردن مبل سرشو
بالاگرفت و به صورت بامزه ای عینکشو تا نوک بینیش پایین داد،برگشت وبادیدن من نیچش تا بناگوش باز شد لبخند زد و به گرمی سلام داد: چی شده بانوی من اینجا تشریف اوردن ؟!
لبخند خجولی زدم و گفتم: خونه خوشگلی داری.......
باهمون لبخند گفت:« میخوای خونرو بهت نشون بدم»
با لبخند به تکون دادن سر اکتفا کردم دستمو گرفت و بلند شدم ....
داخل اتاقش دکراسیون عالی داشت،یه تخت دونفره قهوهای سوخته خیلی زیبا،یه میز مطالعه شلوغ و پر از کاغذ ، یه کتابخونه که کتاباش به صورت شیکی چیده شده بود؛ درکل سلیقه اقا ساعد فوقالادس......
رفتم جلوی کتابخونه و شروع کردم یکی یکی دیدن کتابا، کتاباش عالی بودن از روانشناسی داشت تا رمان و فیلمنامه و......
همونطور غرق کتابا بودم که احساس کردم دستی دور کمرم حلقه شد ،به طور غیر ارادی دستمو روی دستای مردونهی ساعد گذاشتم خیلی تلاش کردم جیغ نکشم همیشه ازاینکه کسی دست به پهلوهام بزنه متنفر بودم یجورایی میترسیدم ولی حالا.....
سرمو برگردوندم که یهو گرم شدم همهی این اتفاقات در کسری از ثانیه اتفاق افتاد باورم نمیشه اون منو بوسیده بود باتکون خوردن من انگار به خودش اومده باشه لباشو از لبام جداکرد ؛ با تته پته گفت:
« ام...ببخشید... نمیخواستم لبتو یعنی میخواستم لپتو ببوسم،برگشتی»
۷.۵k
۱۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.