رمان مربع عشق
#رمان_مربع_عشق
پارت چهارده
سینا گفت ساعد تورو امشب برای شام دعوت میکنه که به توهم بگه. بادم خوابید بدجور بعد با جیغ گفتم: بعد تو باید الان به من بگی؟!!....
دستامو به هم زدم و با هیجان گفتم: آخ جون باهم فامیل میشیم!
با خوشحالی که سیع ددر پنهانش داشت گفت: سینا میگه اگه ما بخوایم عروسیمونو باهم یکی بگیریم....
با ناباوری نگاش کردم و گفتم: تو بهش چی گفتی؟!!!
با شیطنت گفت: بش گفتم باید دربارش فکر کنیم!
با خنده گفتم: پروی کی بودی تو؟
با خنده و ناز طنز آلودی گفت: سینا مهرساد
+++ ۶ #ماهبعد( حال)
از هتل خارج شدم و روبه ریحانه گفتم: حالا چکار کنیم؟
با صدای گرفته ای گفت: بریم کنار دریا از آخرین باری که رفتیم دلم برای دریا تنگ شده. و از گوشه چشمش اشکی چکید که سیع در پنهان داشت پاکش میکرد.
جدی گفتم: فکر میکنی این روزا فراموش میشن؟؟!
با پوزخند گفت: انقدر اینجا بمونیم که یادمون بره روزی عاشق بودیم.....
با بغض گفتم: ینی میشه!!!؟
زهرخنده ای کرد و گفت: ما فقط دوتا احمق بودیم که فکر میکردیم دوتاعوضی دوستمون دارن....حالا میگی نمیشه فراموش کرد! چرا عزیزم مجبوری فراموش کنی!!
با بغض خودمو رو تخت انداختم و به فکر حرفای ریحانه بودم، اون همیشه از اولم از من منطقی تر بود و تصمیمات درست می گرفت ولی من دوستمو میشناسم اون الان از درون داغونه.......
راست میگفت دیگه نمیتونم فراموشش کنم گوشیمو روشن میکنم و اولین چیز عکس دوتاییمون تصویر بگراند گوشیم بود؛ مثل روال این چند وقت گوشیمو روی کاناپه کنار شوفاژ پرت میکنم
( این روز ها فقط دلم یه فراموشی محظ میخواد)
سرمو تو بالشتم مخفی میکنم تا صدای تق هقم بالانره با گریه به عکس روی دیوار میگم: چرا... چرا تنهام گذاشتی؟!! من که....دوست داشتم! من که عاشقت بودم! آخه چرا....چراااااا؟
( هیچوقت هیچ کس نمیفهمه یه دختر وقتی عاشق میشه چقدر آسیب پذیر میشه)
نظر؟.......❤
پارت چهارده
سینا گفت ساعد تورو امشب برای شام دعوت میکنه که به توهم بگه. بادم خوابید بدجور بعد با جیغ گفتم: بعد تو باید الان به من بگی؟!!....
دستامو به هم زدم و با هیجان گفتم: آخ جون باهم فامیل میشیم!
با خوشحالی که سیع ددر پنهانش داشت گفت: سینا میگه اگه ما بخوایم عروسیمونو باهم یکی بگیریم....
با ناباوری نگاش کردم و گفتم: تو بهش چی گفتی؟!!!
با شیطنت گفت: بش گفتم باید دربارش فکر کنیم!
با خنده گفتم: پروی کی بودی تو؟
با خنده و ناز طنز آلودی گفت: سینا مهرساد
+++ ۶ #ماهبعد( حال)
از هتل خارج شدم و روبه ریحانه گفتم: حالا چکار کنیم؟
با صدای گرفته ای گفت: بریم کنار دریا از آخرین باری که رفتیم دلم برای دریا تنگ شده. و از گوشه چشمش اشکی چکید که سیع در پنهان داشت پاکش میکرد.
جدی گفتم: فکر میکنی این روزا فراموش میشن؟؟!
با پوزخند گفت: انقدر اینجا بمونیم که یادمون بره روزی عاشق بودیم.....
با بغض گفتم: ینی میشه!!!؟
زهرخنده ای کرد و گفت: ما فقط دوتا احمق بودیم که فکر میکردیم دوتاعوضی دوستمون دارن....حالا میگی نمیشه فراموش کرد! چرا عزیزم مجبوری فراموش کنی!!
با بغض خودمو رو تخت انداختم و به فکر حرفای ریحانه بودم، اون همیشه از اولم از من منطقی تر بود و تصمیمات درست می گرفت ولی من دوستمو میشناسم اون الان از درون داغونه.......
راست میگفت دیگه نمیتونم فراموشش کنم گوشیمو روشن میکنم و اولین چیز عکس دوتاییمون تصویر بگراند گوشیم بود؛ مثل روال این چند وقت گوشیمو روی کاناپه کنار شوفاژ پرت میکنم
( این روز ها فقط دلم یه فراموشی محظ میخواد)
سرمو تو بالشتم مخفی میکنم تا صدای تق هقم بالانره با گریه به عکس روی دیوار میگم: چرا... چرا تنهام گذاشتی؟!! من که....دوست داشتم! من که عاشقت بودم! آخه چرا....چراااااا؟
( هیچوقت هیچ کس نمیفهمه یه دختر وقتی عاشق میشه چقدر آسیب پذیر میشه)
نظر؟.......❤
۱۳.۰k
۱۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.