💖 💖 عشـــــــق💖 💖
💖 💖 عشـــــــق💖 💖
پارت 187
نیلوفر:
تازه از کلاس برگشته بودم خسته بودم وهوا گرم بود کلید انداختم ودر رو باز کردم
- نیلوفر
رفتم تو حیاط ودر رو بستم
اومد وزد به دروگفت : نیلوفر باز کن ...تو رو خدا
این صدمین باری بود که محسن میومد دم خونه ویا سر راهم که بااام حرف بزنه ولی دیگه نمی تونستم بپذیرمش
محسن: باز کن تو رو خدا ....نیلوفر
- باز چی شده
برگشتم ومامان رو نگاه کردم وگفتم : باز محسن اومده
مامان اخمی کردوگفت : برو کنار
در رو باز کردمحسن با دیدن مامان سرشو انداخت پایین وگفت : سلام زن دایی
مامان : سلام ...چیزی شده ؟
محسن سرشو بلند کرد ومنو نگاه کردوگفت : می خوام با نیلوفر حرف بزنم
مامان : حرف چی ؟
محسن : زن دایی نیلوفر زن منه ..
مامان اخمی کردوگفت : زنت بود انقده بهش بی حرمتی کردی اصلا می دونی چیکار کردی؟ اون کارت یعنی نخواستن
محسن : زن دایی من فقط احتیاج داشتم یکم تنها باشم
مامان: چه احتیاجی بود که چهار ماه طول کشید حتا یه بار زنگ نزدی حال پدرمادرت رو بپرسی دخترمن که کاره ای نبوده ...دیگه اجازه نمیدم محسن ...برو
محسن نگاهم کردوگفت : نیلوفر...حرف توه ام همینه؟ می خوای از من جدا بشی
- منم احتیاج دارم تو رو نبینم تا تصمیم درست بگیرم
محسن دیگه چیزی نگفت سرشو انداخت پایین ورفت مامان دررو بست وگفت : نکنه می خوای ببخشیش ...یادت رفته بااات چیکار کرد ؟
- یادم نرفته ...
از پله ها رفتم بالا ودر ورودی رو باز کردم رفتم تو خونه .
خونه ای جدیدمون رو خیلی دوس داشتم یه حیاط کوچلو داشت یه ساختمان با نمای سفید سه خوابه بودو شیک که به سلیقع ای فربد ومحیا چیده شد بود یه سالن نیمه بزرگ واسه دونفر عالی بود وبزرگ رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم وبی حوصله رفتم رو تختم ودراز کشیدم
پارت 187
نیلوفر:
تازه از کلاس برگشته بودم خسته بودم وهوا گرم بود کلید انداختم ودر رو باز کردم
- نیلوفر
رفتم تو حیاط ودر رو بستم
اومد وزد به دروگفت : نیلوفر باز کن ...تو رو خدا
این صدمین باری بود که محسن میومد دم خونه ویا سر راهم که بااام حرف بزنه ولی دیگه نمی تونستم بپذیرمش
محسن: باز کن تو رو خدا ....نیلوفر
- باز چی شده
برگشتم ومامان رو نگاه کردم وگفتم : باز محسن اومده
مامان اخمی کردوگفت : برو کنار
در رو باز کردمحسن با دیدن مامان سرشو انداخت پایین وگفت : سلام زن دایی
مامان : سلام ...چیزی شده ؟
محسن سرشو بلند کرد ومنو نگاه کردوگفت : می خوام با نیلوفر حرف بزنم
مامان : حرف چی ؟
محسن : زن دایی نیلوفر زن منه ..
مامان اخمی کردوگفت : زنت بود انقده بهش بی حرمتی کردی اصلا می دونی چیکار کردی؟ اون کارت یعنی نخواستن
محسن : زن دایی من فقط احتیاج داشتم یکم تنها باشم
مامان: چه احتیاجی بود که چهار ماه طول کشید حتا یه بار زنگ نزدی حال پدرمادرت رو بپرسی دخترمن که کاره ای نبوده ...دیگه اجازه نمیدم محسن ...برو
محسن نگاهم کردوگفت : نیلوفر...حرف توه ام همینه؟ می خوای از من جدا بشی
- منم احتیاج دارم تو رو نبینم تا تصمیم درست بگیرم
محسن دیگه چیزی نگفت سرشو انداخت پایین ورفت مامان دررو بست وگفت : نکنه می خوای ببخشیش ...یادت رفته بااات چیکار کرد ؟
- یادم نرفته ...
از پله ها رفتم بالا ودر ورودی رو باز کردم رفتم تو خونه .
خونه ای جدیدمون رو خیلی دوس داشتم یه حیاط کوچلو داشت یه ساختمان با نمای سفید سه خوابه بودو شیک که به سلیقع ای فربد ومحیا چیده شد بود یه سالن نیمه بزرگ واسه دونفر عالی بود وبزرگ رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم وبی حوصله رفتم رو تختم ودراز کشیدم
۳۲.۲k
۱۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.