رمان مربع عشق
#رمان_مربع_عشق
پارت پانزدهم
+++(ریحانه)
سمت رها میرم که کنار پنجره شال بافت ارغوانی شو دور تنش پیچیده بود و دستاشو بغل کرده بود کوشیشم کنار پنجره زنگ میخورد با نگرانی گفتم: رها اون پنجره رو ببند سرما می خوری!!! چشم گردوندم که دیدم دست به غذاشم نزده اینبار با رگههای عصبی گفتم: غذاتم که نخوردی، میخوای بمیری؟!
بدون اینکه تقییری تو حالتش ایجاد کنه با لحن سردی گفت: میل ندارم....
عصبی خیز برداشتم سمت پنجره و بستمش ولی باز به بیرون خیره بود؛ بازوی سمت چپشو گرفتم و برش گردوندم سمت خودم، که یهو پلاک زنجیرالله ی که ساعد برای تولدش بهش کارو داده بود پاره شد و با سرامیک های سفید کف اتاق یکی شد و انعکاس صدای دلنشینی به وجود آورد؛ مثل دیوونه ها به زمین افتاد و گردنبندشو برداشت و به سینش فشرد.
فکر کنم موقه ای که برش گردوندم پلاک تو دستش بوده که با فشار من زنجیر پاره شده......
ناباور نگاش می کنم، دست انداختم و بلندش کردم با صدای بلند تکونش دادم وگفتم: رها میخوای بمیری؟! تاکی میخوای با خودت این کارو کنی؟! فکر میکنی با غذا نخوردن تو اون کصافت بر میگرده؟!! الان یک ماهه نه درست غذا می خوری نه می خوابی هر موقه هم که می خوابی کابوس میبینی؛ چرا با خودت این کارو میکنی.....
به گوشیش که حالا دیگه زنگ نمیخورد اشاره کردم: حتی جواب رادمان و مامان باباتم نمیدی؛ چیو میخوای ثابت کنی! ادمای عین اون با احساسات ما دخترا بازی کردن.... صدام شکست، لبان رها هم از بغض زیاد می لرزید. ادامه دادم: کاری کردن عاشقشون بشیم، حالا....
یک قطره اشک از چشمم افتاد: بعضی چیزا فقط چند حرفِ ح_م_ا_ق_ت....... دیگه نتونستم ادامه بدم ؛ رها تو چشمام نگاه کرد دو حفره یخی، چشماش مثل آسمان این روزهای شمال شده بود،آبی....سرد....یخی.... به طوری که از سرمای چشماش لحظه ای به خودم لرزیدم.
اشک از چشمانش لبریز بود وضع منم بهتر نبود ناخودآگاه بغلش کردم و صدای هق هقمون توی صدای رعد و برق گم شد.....
نظر ؟......!
پارت پانزدهم
+++(ریحانه)
سمت رها میرم که کنار پنجره شال بافت ارغوانی شو دور تنش پیچیده بود و دستاشو بغل کرده بود کوشیشم کنار پنجره زنگ میخورد با نگرانی گفتم: رها اون پنجره رو ببند سرما می خوری!!! چشم گردوندم که دیدم دست به غذاشم نزده اینبار با رگههای عصبی گفتم: غذاتم که نخوردی، میخوای بمیری؟!
بدون اینکه تقییری تو حالتش ایجاد کنه با لحن سردی گفت: میل ندارم....
عصبی خیز برداشتم سمت پنجره و بستمش ولی باز به بیرون خیره بود؛ بازوی سمت چپشو گرفتم و برش گردوندم سمت خودم، که یهو پلاک زنجیرالله ی که ساعد برای تولدش بهش کارو داده بود پاره شد و با سرامیک های سفید کف اتاق یکی شد و انعکاس صدای دلنشینی به وجود آورد؛ مثل دیوونه ها به زمین افتاد و گردنبندشو برداشت و به سینش فشرد.
فکر کنم موقه ای که برش گردوندم پلاک تو دستش بوده که با فشار من زنجیر پاره شده......
ناباور نگاش می کنم، دست انداختم و بلندش کردم با صدای بلند تکونش دادم وگفتم: رها میخوای بمیری؟! تاکی میخوای با خودت این کارو کنی؟! فکر میکنی با غذا نخوردن تو اون کصافت بر میگرده؟!! الان یک ماهه نه درست غذا می خوری نه می خوابی هر موقه هم که می خوابی کابوس میبینی؛ چرا با خودت این کارو میکنی.....
به گوشیش که حالا دیگه زنگ نمیخورد اشاره کردم: حتی جواب رادمان و مامان باباتم نمیدی؛ چیو میخوای ثابت کنی! ادمای عین اون با احساسات ما دخترا بازی کردن.... صدام شکست، لبان رها هم از بغض زیاد می لرزید. ادامه دادم: کاری کردن عاشقشون بشیم، حالا....
یک قطره اشک از چشمم افتاد: بعضی چیزا فقط چند حرفِ ح_م_ا_ق_ت....... دیگه نتونستم ادامه بدم ؛ رها تو چشمام نگاه کرد دو حفره یخی، چشماش مثل آسمان این روزهای شمال شده بود،آبی....سرد....یخی.... به طوری که از سرمای چشماش لحظه ای به خودم لرزیدم.
اشک از چشمانش لبریز بود وضع منم بهتر نبود ناخودآگاه بغلش کردم و صدای هق هقمون توی صدای رعد و برق گم شد.....
نظر ؟......!
۸.۷k
۱۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.