💖 💖 عشـــــق💖 💖
💖 💖 عشـــــق💖 💖
پارت196
مهرداد:
خیلی نگران حال لیلی بودم ساکت شده بود واصلا گریه نمی کرد مامان خیلی دورورش بود واسرار می کرد منم تنهاش نزارم رفته بود تو اتاق مانی که تازگی ها دکورش رو عوض کرده بودیم وایسادم ونگاش کردم
- لیلی
بدون اینکه نگام کنه به تخت بچه نگاه کردوگفت : فکر می کنی این تخت واسه امیدمون کوچیک نیست ...مهرداد من گفتم تخت بزرگ بگیریم
نفسمو فوت کردم وکنارش رو زمین نشستم
- لیلی عزیزم ...منو نگاه کن
به چشام نگاه کرد وگفت : مانی شبیه تو نبود ...من می خواستم شبیه تو بشه ...ولی چشاش مثله چشای محسن بود ...اون بچمون رو کشت ...اون امیدمون رو کشت
- چی میگی لیلی...تو چت شده آخه
دستشو گرفتم دستشو کشید وگفت : منم بچه هاش رو می کشم ...ازش متنفرم ...
- از کی ؟
به چشام نگاه کردوگفت : از چشات متنفرم از اون متنفرم ازاون دختری که یهو اومد وهمه چی رو بهم زد متنفرم ...ازت متنفرم مهرداد ...از چشای سردت متنفرم ...
چنگ می زد به موااش ولی بع خودش آسیب نمی زد نمی دونستم باید چیکار کنم
بلند شدم ورفتم بیرون محسن تو سالن کنار بابا نشسته بود مامان داشت حرف نیلوفر رو می زد قرار بود امشب برن خونه ای نرگس خانم نگرانی اجیبی داشتم چیزی که باعث بی قراریم شده بود
مامان با دیدنم گفت : لیلی چطوره؟
- اصلا خوب نیس از این حالت هاش می ترسم
بابا : شاید بهتره باشه زیر نظر دکتر باشه
محسن متعجب گفت: مگه خودت دکتر نیستی چرا کاری نمی کنی
- اینجا نمیشه
بابا : شاید بهتر باشه برید خونه ای خودتون
نفس عمیقی کشیدم وگفتم : فردا میریم
مامان : ما باید بریم خونه ای زن دایی اتون بچه ها خدا کنه که درست بشه ونیلوفر راضی بشه
محسن : این دیگه آخرین باره فردا خودم طلاقش میدم
نشستم رو به روی تلویزیون مامان وبابا رفتن ومحسن داشت کتابی می خوند
- مهرداد
برگشتم نگاش کردم گفت : لیلی چش شده
- نمی دونم رفتارش نرمال نیست به زن عمو گفتم گفت ببرمش اونجا مامان میگه تنهاش نزارم
محسن : یه وقت دیونه نشه یه بلایی سرکسی بیاره این از بچگی نرمال نبود
چیزی بهش نگفتم آروم گفت : می دونم نیلوفر منو نمی بخشه
- شایدم ببخشه
محسن : می دونی مهرداد من همه ای کارای عروسیمون رو انجام دادم اگه اون قبول کنه آخر همین هفته مراسم می گیرم براش
- خوبه
محسن خم تو صورتمونگاه کردوگفت: چیزی شده داداش ؟
- نه ...فقط حس خوبی ندارم نمی دونم چه مرگم شده همش دلشوره دارم
محسن : انشالا که چیزی نیس
همه چی درست میشه
موبایلم زنگ خورد جواب دادم محیا بود که گفت : به به دایی کوچیکه می دونی فردا تولد دخترمه
- سلام عزیزداداشی .به به من قربون کوچلوتون بشم خوبه نفس من
محیا : خوبه دایی جونش فردا تولده فقط تو یکم زودتر بیا که بهمون کمک کنی
- باشه
پارت196
مهرداد:
خیلی نگران حال لیلی بودم ساکت شده بود واصلا گریه نمی کرد مامان خیلی دورورش بود واسرار می کرد منم تنهاش نزارم رفته بود تو اتاق مانی که تازگی ها دکورش رو عوض کرده بودیم وایسادم ونگاش کردم
- لیلی
بدون اینکه نگام کنه به تخت بچه نگاه کردوگفت : فکر می کنی این تخت واسه امیدمون کوچیک نیست ...مهرداد من گفتم تخت بزرگ بگیریم
نفسمو فوت کردم وکنارش رو زمین نشستم
- لیلی عزیزم ...منو نگاه کن
به چشام نگاه کرد وگفت : مانی شبیه تو نبود ...من می خواستم شبیه تو بشه ...ولی چشاش مثله چشای محسن بود ...اون بچمون رو کشت ...اون امیدمون رو کشت
- چی میگی لیلی...تو چت شده آخه
دستشو گرفتم دستشو کشید وگفت : منم بچه هاش رو می کشم ...ازش متنفرم ...
- از کی ؟
به چشام نگاه کردوگفت : از چشات متنفرم از اون متنفرم ازاون دختری که یهو اومد وهمه چی رو بهم زد متنفرم ...ازت متنفرم مهرداد ...از چشای سردت متنفرم ...
چنگ می زد به موااش ولی بع خودش آسیب نمی زد نمی دونستم باید چیکار کنم
بلند شدم ورفتم بیرون محسن تو سالن کنار بابا نشسته بود مامان داشت حرف نیلوفر رو می زد قرار بود امشب برن خونه ای نرگس خانم نگرانی اجیبی داشتم چیزی که باعث بی قراریم شده بود
مامان با دیدنم گفت : لیلی چطوره؟
- اصلا خوب نیس از این حالت هاش می ترسم
بابا : شاید بهتره باشه زیر نظر دکتر باشه
محسن متعجب گفت: مگه خودت دکتر نیستی چرا کاری نمی کنی
- اینجا نمیشه
بابا : شاید بهتر باشه برید خونه ای خودتون
نفس عمیقی کشیدم وگفتم : فردا میریم
مامان : ما باید بریم خونه ای زن دایی اتون بچه ها خدا کنه که درست بشه ونیلوفر راضی بشه
محسن : این دیگه آخرین باره فردا خودم طلاقش میدم
نشستم رو به روی تلویزیون مامان وبابا رفتن ومحسن داشت کتابی می خوند
- مهرداد
برگشتم نگاش کردم گفت : لیلی چش شده
- نمی دونم رفتارش نرمال نیست به زن عمو گفتم گفت ببرمش اونجا مامان میگه تنهاش نزارم
محسن : یه وقت دیونه نشه یه بلایی سرکسی بیاره این از بچگی نرمال نبود
چیزی بهش نگفتم آروم گفت : می دونم نیلوفر منو نمی بخشه
- شایدم ببخشه
محسن : می دونی مهرداد من همه ای کارای عروسیمون رو انجام دادم اگه اون قبول کنه آخر همین هفته مراسم می گیرم براش
- خوبه
محسن خم تو صورتمونگاه کردوگفت: چیزی شده داداش ؟
- نه ...فقط حس خوبی ندارم نمی دونم چه مرگم شده همش دلشوره دارم
محسن : انشالا که چیزی نیس
همه چی درست میشه
موبایلم زنگ خورد جواب دادم محیا بود که گفت : به به دایی کوچیکه می دونی فردا تولد دخترمه
- سلام عزیزداداشی .به به من قربون کوچلوتون بشم خوبه نفس من
محیا : خوبه دایی جونش فردا تولده فقط تو یکم زودتر بیا که بهمون کمک کنی
- باشه
۵.۰k
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.