💖 💖 عشـــــــق💖 💖
💖 💖 عشـــــــق💖 💖
پارت 207 #یک سال بعد
نیلوفر:
تو این یک سال خیلی چیزا عوض شده مثله جدایی منو محسن یا رفتن مهرداد از خونه ای عمه حتا حاضر نشد پدرش رو ببینه .وتنها اتفاق قشنگ این یک سال ازدواج مامان وآقا علی بود وما رفتیم خونه ای آقا علی که من عاشق مهربونی هاش بودم این مدتم منم بی کار نبودم وتو شرکت یکی از دوستای آقا علی کار می کردم یه کار نیمه وقت
تازه از سر کار برگشته بودم خونه نمی دونم چه حس بود که بهم دست داد همونجا تو حیاط موندم احساس می کردم یکی اینجاست که باورش برام سخت بود .یه حس که خیلی اجیب بود
در ورودی رو باز کردم ورفتم تو خونه که با دیدن آقا حسام عمه ومهرداد تعجب کردم عمه لبخند زدوگفت : خوبی عزیزم
با لبخند رفتم کنارش بغلش کردم آقا حسامم بغلم کرد وگفت : یه وقت نیای به ما یه سری بزنی با ماهم قهری
مهرداد رو نگاه کردم آروم سلام کرد خیلی سرد منم همونجور جواب دادم ورفتم کنار آقا علی نشستم با لبخند نگام کرد وگفت : خوبی دخترم خسته نباشی
- خوبم عمو
با لبخند عمه رو نگاه کردم که گفت : بلاخره آقا مهردادمون راض شد بیاد مدر واقعی اش رو ببینه
مهرداد سرد گفت : من فقط یه بابا دارم
آقا علی سرشو پایین انداخت وگفت : حق داری ...
مهرداد : می تونستی بعد سپردن من به مامان وبابا حداقل بیای ومنو ببینی بیای بگی من پدرت بودم ولی بلد نبودم پدری کنم
آقا حسام آروم گفت : مهرداد ..
مهرداد بی توجه گفت : دروغ میگم سه سال واسه فراموشی عشقتون کافی نبود ...ظلم کردی به منو عشقت به زنی که بچه اش رو سپرد بهت ورفت ...من دفتر خاطراتش رو خوندم ...تو خیلی بد بودی....
مهرداد روشو برگردوند وآروم اشک ریخت بعدم بلند شد ورفت بیرون
آقا علی نگاهم کرد وگفت : باهاش حرف می زنی ؟
- من ؟!!!! چرا من شما حرف بزنید
آقا علی لبخند زدوگفت : چون بیشتر از تو دلخوره تا من
مامان رو نگاه کردم لبخند زدوگفت : برو دخترم
بلند شدم ورفتم بیرون مهرداد تو تاریکی وایساده بود وداشت سیگار می کشید رفتم کنارش وگفتم : خوبی
برگشت نگام کرد وگفت : مهمه..
- مهمه که می پرسم
پوزخندی زدوگفت : نبوده ...بهت گفتم بهت نیاز دارم ولی حتا یه بار حالمو نپرسیدی ...بی معرفت
- من به اندازه کافی دلخور بودم
نگام کردوگفت : چیکار کردم که دلخور بودی؟
- بخاطر اون موضوع ...چطور به عشقمون خیانت کردی
کلافه نفس عمیقی کشید وگفت : هنوزم می کوبیش تو سرم بعد سه چهار سال
- چون نمی تونم ببخشمت
برگشت تو چشام نگاه کرد چقدر عوض شده بود
یهو کشیدم تو بغلش تا خواستم اعتراض کنم گفت : هیچی نگو ...بی معرفت داشتم از دلتنگی می مردم
آروم شدم ...بغلش دریای آرامش بود نفس عمیقی کشیدم بوی عطرش عالی بود سرد وخنک سرمو بالا گرفتم پیشونیمو بوسید
مهرداد : دوست دارم نیلوفر ...دیگه پسم نزن
پارت 207 #یک سال بعد
نیلوفر:
تو این یک سال خیلی چیزا عوض شده مثله جدایی منو محسن یا رفتن مهرداد از خونه ای عمه حتا حاضر نشد پدرش رو ببینه .وتنها اتفاق قشنگ این یک سال ازدواج مامان وآقا علی بود وما رفتیم خونه ای آقا علی که من عاشق مهربونی هاش بودم این مدتم منم بی کار نبودم وتو شرکت یکی از دوستای آقا علی کار می کردم یه کار نیمه وقت
تازه از سر کار برگشته بودم خونه نمی دونم چه حس بود که بهم دست داد همونجا تو حیاط موندم احساس می کردم یکی اینجاست که باورش برام سخت بود .یه حس که خیلی اجیب بود
در ورودی رو باز کردم ورفتم تو خونه که با دیدن آقا حسام عمه ومهرداد تعجب کردم عمه لبخند زدوگفت : خوبی عزیزم
با لبخند رفتم کنارش بغلش کردم آقا حسامم بغلم کرد وگفت : یه وقت نیای به ما یه سری بزنی با ماهم قهری
مهرداد رو نگاه کردم آروم سلام کرد خیلی سرد منم همونجور جواب دادم ورفتم کنار آقا علی نشستم با لبخند نگام کرد وگفت : خوبی دخترم خسته نباشی
- خوبم عمو
با لبخند عمه رو نگاه کردم که گفت : بلاخره آقا مهردادمون راض شد بیاد مدر واقعی اش رو ببینه
مهرداد سرد گفت : من فقط یه بابا دارم
آقا علی سرشو پایین انداخت وگفت : حق داری ...
مهرداد : می تونستی بعد سپردن من به مامان وبابا حداقل بیای ومنو ببینی بیای بگی من پدرت بودم ولی بلد نبودم پدری کنم
آقا حسام آروم گفت : مهرداد ..
مهرداد بی توجه گفت : دروغ میگم سه سال واسه فراموشی عشقتون کافی نبود ...ظلم کردی به منو عشقت به زنی که بچه اش رو سپرد بهت ورفت ...من دفتر خاطراتش رو خوندم ...تو خیلی بد بودی....
مهرداد روشو برگردوند وآروم اشک ریخت بعدم بلند شد ورفت بیرون
آقا علی نگاهم کرد وگفت : باهاش حرف می زنی ؟
- من ؟!!!! چرا من شما حرف بزنید
آقا علی لبخند زدوگفت : چون بیشتر از تو دلخوره تا من
مامان رو نگاه کردم لبخند زدوگفت : برو دخترم
بلند شدم ورفتم بیرون مهرداد تو تاریکی وایساده بود وداشت سیگار می کشید رفتم کنارش وگفتم : خوبی
برگشت نگام کرد وگفت : مهمه..
- مهمه که می پرسم
پوزخندی زدوگفت : نبوده ...بهت گفتم بهت نیاز دارم ولی حتا یه بار حالمو نپرسیدی ...بی معرفت
- من به اندازه کافی دلخور بودم
نگام کردوگفت : چیکار کردم که دلخور بودی؟
- بخاطر اون موضوع ...چطور به عشقمون خیانت کردی
کلافه نفس عمیقی کشید وگفت : هنوزم می کوبیش تو سرم بعد سه چهار سال
- چون نمی تونم ببخشمت
برگشت تو چشام نگاه کرد چقدر عوض شده بود
یهو کشیدم تو بغلش تا خواستم اعتراض کنم گفت : هیچی نگو ...بی معرفت داشتم از دلتنگی می مردم
آروم شدم ...بغلش دریای آرامش بود نفس عمیقی کشیدم بوی عطرش عالی بود سرد وخنک سرمو بالا گرفتم پیشونیمو بوسید
مهرداد : دوست دارم نیلوفر ...دیگه پسم نزن
۴۰.۲k
۱۸ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.