رمان مربع عشق
#رمان_مربع_عشق
پارت بیست و یک
(ریحانه)
واقعا باورم نمیشد من بخاطر یه قضاوت اشتباه و چنتا حرف "خاله زنک" چقدر زندگیمو تلخ کردم....
ولی بعد فوران کرده گفتم: میمردی زودتر بگی! میدونی من چقدر گریه کردم؟!
سرمو اونور کردم و با خودم غرغر کردم:اِاِاِاِ دیدی چی شد...!چقدر فحشش دادما...! بیچاره! هعییی
بعد قشنگ برگشتم سمت سینا که از خنده داشت زمین و گاز میزد با لحن عصبی و دستوری گفتم:باید بخاطر فحش هایی که بهت دادم منو ببخشی!!!فهمیدی؟!!!!
سینا همون طور با خنده سر تکون داد و بعد از کم شدن خندش لپمو کشید و با صدای مخصوص به خودش گفت: مگه میشه من خانمم و نبخشم؟!!!.....
.+++(رها)
کنار دریا بودم هوا خیلی سرد بود، خیلی.... منتظر ریحان بودم اما میدونم نزدیک نمیاد هم من هم خودش نیاز داریم به این تنهایی.
با خاطرات کلنجار می رفتم خاطره ای که بیشتر از همه آزارم میداد برمیگشت به زمانی که ساعد اون دختره رو بغل کرده بود....
هنوز حرفاش جمله هاش تو گوشمه یجور حرف میزد که فکر میکردم واقعا عاشقمه... اون موقع ها ثانیه ها برام معنا نداشتن...
با اومدن گل رزی جلوی چشمام از فکر خارج شدم، نگاهی گذرا به گل کردم انگار دست یه مرد بود دستو نگاه کردم و بالا رفتم با چشمام ؛ عه..... دهنم عین قار علی صدر باز موند....
اشک چشمامو تار کرد. با صدای قشنگش گفت: نریز اون مرواریدارو......
با دستم صورتم و گرفتم باورم نمی شد اینجا باشه حالا میفهمم چقدر دلتنگش بودم
به ماشین نگاه کردم بعله.... ریحانه هم بغل آقا سینا شون بودن و من بهتر از هر کسی میدونستم بهترین لحظات رو سپری می کرد
با همون صدای دلنشینش ادامه داد: چرا شما دوتا اینجوری مارو تنها گذاشتین؟ چرا نذاشتی توضیح بدیم..... چرا زود قضاوت کردید؟
اشکامو پاک کردم با بغض و فریاد خفه کننده ای گفتم: همش تقسیر خودت بود! نکنه میخوای بگی من اشتباه دیدم؟! جدی گفت: آره اشتباه دیدی!
پوزخند زدم که جدی گفت: تو مجال دادی من خواهرمو نشونت بدم؟! می گفتی چکار کنم؟ تا اومدم دنبالت غیب شدی... از اون بد تر سینا....
می دونی ما چی کشیدیم!!! هرکجا که فکرشو بکنی زنگ زدیم همه جارو گشتیم.....
آخرم با سوتی که ریحانه داد فهمیدم اینجایید
مجبور شدیم از تیرداد آدرس هتلتونو بگیریم؛ داشتم دیوونه میشدم.... صداش شکست: فکر کردم از دستت دادم.... دلم ،برات تنگ شده بود!!!!
دیگه اشکام روانه شده بود
تو چشمای قهوهای که الان عسلی نمایان می شد نگاه کردم با دستاس مردونش بازوهامو حصار خودش کرد نگاهش بین چشمام در حرکت بود تنمو به طرف خودش کشید و محکم بغلم کرد دستاشو جوری دور بدنم قاب گرفته بود که انگار میترسید فرار کنم؛ منم کم کم دستامو بالا آوردم و روی کمرش گذاشتم به لباسش چنگ زدم و از دلتنگی این چند وقت کاستم .......
نظر؟❤
پارت بیست و یک
(ریحانه)
واقعا باورم نمیشد من بخاطر یه قضاوت اشتباه و چنتا حرف "خاله زنک" چقدر زندگیمو تلخ کردم....
ولی بعد فوران کرده گفتم: میمردی زودتر بگی! میدونی من چقدر گریه کردم؟!
سرمو اونور کردم و با خودم غرغر کردم:اِاِاِاِ دیدی چی شد...!چقدر فحشش دادما...! بیچاره! هعییی
بعد قشنگ برگشتم سمت سینا که از خنده داشت زمین و گاز میزد با لحن عصبی و دستوری گفتم:باید بخاطر فحش هایی که بهت دادم منو ببخشی!!!فهمیدی؟!!!!
سینا همون طور با خنده سر تکون داد و بعد از کم شدن خندش لپمو کشید و با صدای مخصوص به خودش گفت: مگه میشه من خانمم و نبخشم؟!!!.....
.+++(رها)
کنار دریا بودم هوا خیلی سرد بود، خیلی.... منتظر ریحان بودم اما میدونم نزدیک نمیاد هم من هم خودش نیاز داریم به این تنهایی.
با خاطرات کلنجار می رفتم خاطره ای که بیشتر از همه آزارم میداد برمیگشت به زمانی که ساعد اون دختره رو بغل کرده بود....
هنوز حرفاش جمله هاش تو گوشمه یجور حرف میزد که فکر میکردم واقعا عاشقمه... اون موقع ها ثانیه ها برام معنا نداشتن...
با اومدن گل رزی جلوی چشمام از فکر خارج شدم، نگاهی گذرا به گل کردم انگار دست یه مرد بود دستو نگاه کردم و بالا رفتم با چشمام ؛ عه..... دهنم عین قار علی صدر باز موند....
اشک چشمامو تار کرد. با صدای قشنگش گفت: نریز اون مرواریدارو......
با دستم صورتم و گرفتم باورم نمی شد اینجا باشه حالا میفهمم چقدر دلتنگش بودم
به ماشین نگاه کردم بعله.... ریحانه هم بغل آقا سینا شون بودن و من بهتر از هر کسی میدونستم بهترین لحظات رو سپری می کرد
با همون صدای دلنشینش ادامه داد: چرا شما دوتا اینجوری مارو تنها گذاشتین؟ چرا نذاشتی توضیح بدیم..... چرا زود قضاوت کردید؟
اشکامو پاک کردم با بغض و فریاد خفه کننده ای گفتم: همش تقسیر خودت بود! نکنه میخوای بگی من اشتباه دیدم؟! جدی گفت: آره اشتباه دیدی!
پوزخند زدم که جدی گفت: تو مجال دادی من خواهرمو نشونت بدم؟! می گفتی چکار کنم؟ تا اومدم دنبالت غیب شدی... از اون بد تر سینا....
می دونی ما چی کشیدیم!!! هرکجا که فکرشو بکنی زنگ زدیم همه جارو گشتیم.....
آخرم با سوتی که ریحانه داد فهمیدم اینجایید
مجبور شدیم از تیرداد آدرس هتلتونو بگیریم؛ داشتم دیوونه میشدم.... صداش شکست: فکر کردم از دستت دادم.... دلم ،برات تنگ شده بود!!!!
دیگه اشکام روانه شده بود
تو چشمای قهوهای که الان عسلی نمایان می شد نگاه کردم با دستاس مردونش بازوهامو حصار خودش کرد نگاهش بین چشمام در حرکت بود تنمو به طرف خودش کشید و محکم بغلم کرد دستاشو جوری دور بدنم قاب گرفته بود که انگار میترسید فرار کنم؛ منم کم کم دستامو بالا آوردم و روی کمرش گذاشتم به لباسش چنگ زدم و از دلتنگی این چند وقت کاستم .......
نظر؟❤
۸.۴k
۲۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.