دانلود رمان مرد ماورائی
دانلود رمان مرد ماورائی
نویسنده: عارفه سجادی
ژانر: تخیلی عاشقانه
تعداد صفحات: 580
خلاصه:
داستان این رمان حکایت مردی است که مجهول بودنش، هیزم میشود و جرقهی کنجکاوی را شعلهور میکند.
و دختری که در همان آتش میسوزد.
دخترکی که کنجکاویاش گریبانگیر رویاهایش میشود و کاخ آرزوهایی را که روزی آجر به آجرش را با مرد رویاهایش طرح زده ویران میکند.
و مردی که به جان ریشهی آرزوها تیشه میشود.
همانیست که میگویند ماورائی.
این داستان، داستان مرد ماورائی است.
بخشی از داستان:
رهان از سردی چشمان دخترک یخ کرد . یک لحظه دلش لرزید . ترسیده بود؟ رهان زبده؟
سرش را تکان
داد . بیرون رفت و در حمام را قفل کرد و تاکیدوار گفت :
– حواست باشه ، من باهات شوخی ندارم! 35
یسنا بیشتر در خودش مچاله شد . دندانهایش از سرما به هم میخورد . از خودش بدش
میآمد؛ از کی
اینقدر ترسو و توسریخور شده بود؟ مثال قرار بود فرار کند و برود که انتقام بگیرد .
نمیدانست چهقدر گذشت؛ یکساعت ، یکماه ، یک سال که صدای پرعشوهی دختر را از
اتاق شنید :
عشقم تو که هنوز تغییر دکوراسیون ندادی . دختر ابله به این هیوال میگفت عشقم؟ این
مرد بیاحساس مگر چیزی به نام عشق هم میشناخت؟ این
دختر احمق بود یا طعمهای دیگر؛ هم چون یسنای بیچاره . شاید هم یک نوع هیوالی دیگر
بود . دیگر به
هیچچیز و هیچکس اعتماد نداشت . عزیز دردانهی خانبابا چه زود در این شهر پر از
گرگ ، گرگ شده
بود .
با هزار زحمت دستش را به در کوبید . انگار روح از جسمش بیرون آمده بود . این تن چه
مرگش بود؟
چهقدر سنگین شده بود؛ انگار دستش یک تُن وزن داشت . سعی کرد بار دیگر به در
ضربهای بزند . حس
میکرد تمام تنش در کورهای در حال ذوبشدن است . نهایت سعیاش ضربهی آرامی به در
شد .دیگر تمام صداها هم برایش مبهم بود . حس میکرد شخصی در را باز کرد . چند ثانیه بعد
حس کرد که از
زمین جدا شد و در آغوشی گرم فرورفت ، حتی زنی را در حال جیغ و دادکردن حس
میکردوای ایناهاش پیمان ، اینجاست! قبول شدم ، نگاه کن . روانشناسیه؛ همونیه که
میخواستم . جیغی از سر خوشی زد :
هوراپیمان با دلخوری گفت :
ولی اینکه تهرانه یسنا . تابی به موی فرَش داد و گفت :
خب مگه چیه؟ تهران بهترین دانشگاهها رو داره . پیمان دلخورتر از قبل جواب داد :
چی داری میگی؟ میخوای تک و تنها پاشی بری تهران؟ که چی بشه؟ اخمی کرد و
مطمئن گفت :
معلومه که میرم! تهرانه ها ، تهران! پیمان لجوجانه دندانی روی هم سایید و با دلخوری
گفت :
اگه من بگم نرو چی؟ دلخور در جا ایستاد و پایش را روی زمین کوبید :
پیمان! ا این حرفا چیه میزنی آخه؟ میخوام بدونم تو حاضری همه چی رو ول کنی و
بری تهران؟ حتی اگه من بگم رفتنت یعنی آخرش؟ آخرش؟ رفتنش تازه ابتدایش بود .
آره میرم . این همه زحمت کشیدما ، همه چی رو ول کنم بشینم ور دل تو؟
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%b1%d8%af-%d9%85%d8%a7%d9%88%d8%b1%d8%a7%d8%a6%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1/
نویسنده: عارفه سجادی
ژانر: تخیلی عاشقانه
تعداد صفحات: 580
خلاصه:
داستان این رمان حکایت مردی است که مجهول بودنش، هیزم میشود و جرقهی کنجکاوی را شعلهور میکند.
و دختری که در همان آتش میسوزد.
دخترکی که کنجکاویاش گریبانگیر رویاهایش میشود و کاخ آرزوهایی را که روزی آجر به آجرش را با مرد رویاهایش طرح زده ویران میکند.
و مردی که به جان ریشهی آرزوها تیشه میشود.
همانیست که میگویند ماورائی.
این داستان، داستان مرد ماورائی است.
بخشی از داستان:
رهان از سردی چشمان دخترک یخ کرد . یک لحظه دلش لرزید . ترسیده بود؟ رهان زبده؟
سرش را تکان
داد . بیرون رفت و در حمام را قفل کرد و تاکیدوار گفت :
– حواست باشه ، من باهات شوخی ندارم! 35
یسنا بیشتر در خودش مچاله شد . دندانهایش از سرما به هم میخورد . از خودش بدش
میآمد؛ از کی
اینقدر ترسو و توسریخور شده بود؟ مثال قرار بود فرار کند و برود که انتقام بگیرد .
نمیدانست چهقدر گذشت؛ یکساعت ، یکماه ، یک سال که صدای پرعشوهی دختر را از
اتاق شنید :
عشقم تو که هنوز تغییر دکوراسیون ندادی . دختر ابله به این هیوال میگفت عشقم؟ این
مرد بیاحساس مگر چیزی به نام عشق هم میشناخت؟ این
دختر احمق بود یا طعمهای دیگر؛ هم چون یسنای بیچاره . شاید هم یک نوع هیوالی دیگر
بود . دیگر به
هیچچیز و هیچکس اعتماد نداشت . عزیز دردانهی خانبابا چه زود در این شهر پر از
گرگ ، گرگ شده
بود .
با هزار زحمت دستش را به در کوبید . انگار روح از جسمش بیرون آمده بود . این تن چه
مرگش بود؟
چهقدر سنگین شده بود؛ انگار دستش یک تُن وزن داشت . سعی کرد بار دیگر به در
ضربهای بزند . حس
میکرد تمام تنش در کورهای در حال ذوبشدن است . نهایت سعیاش ضربهی آرامی به در
شد .دیگر تمام صداها هم برایش مبهم بود . حس میکرد شخصی در را باز کرد . چند ثانیه بعد
حس کرد که از
زمین جدا شد و در آغوشی گرم فرورفت ، حتی زنی را در حال جیغ و دادکردن حس
میکردوای ایناهاش پیمان ، اینجاست! قبول شدم ، نگاه کن . روانشناسیه؛ همونیه که
میخواستم . جیغی از سر خوشی زد :
هوراپیمان با دلخوری گفت :
ولی اینکه تهرانه یسنا . تابی به موی فرَش داد و گفت :
خب مگه چیه؟ تهران بهترین دانشگاهها رو داره . پیمان دلخورتر از قبل جواب داد :
چی داری میگی؟ میخوای تک و تنها پاشی بری تهران؟ که چی بشه؟ اخمی کرد و
مطمئن گفت :
معلومه که میرم! تهرانه ها ، تهران! پیمان لجوجانه دندانی روی هم سایید و با دلخوری
گفت :
اگه من بگم نرو چی؟ دلخور در جا ایستاد و پایش را روی زمین کوبید :
پیمان! ا این حرفا چیه میزنی آخه؟ میخوام بدونم تو حاضری همه چی رو ول کنی و
بری تهران؟ حتی اگه من بگم رفتنت یعنی آخرش؟ آخرش؟ رفتنش تازه ابتدایش بود .
آره میرم . این همه زحمت کشیدما ، همه چی رو ول کنم بشینم ور دل تو؟
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%b1%d8%af-%d9%85%d8%a7%d9%88%d8%b1%d8%a7%d8%a6%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1/
۱۲.۷k
۲۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.