پارت بیست و ششم
پارت بیست و ششم
حرکت کرد سمت خونه تو راه همش خوابم میرفت..
چشامو بستم خوابم برد...
تو خواب حس کردم بین زمین و هوا هستم ولی از بس خسته
بودم حوصله نداشتم چشامو باز کنم...
صبح از خواب بیدار شدم سرم به شدت درد میکرد...
از اتاق اومدم بیرون رفتم طبقه پایین...
خونه پر بود از خدمتکار هر کدوم یه طرف میرفتن..
چه خبره اینجا😕
رفتم سمت آشپزخونه دیدم آرمان داره صبحونه میخوره...
رفتم کنارش..
-صبح بخیر...
-صبح بخیر...
-اینجا چه خبره..
_مگه خبری هست؟؟
_خدمتکارا رو میگم...
_اها قراره داداشم بیاد..
_مگه تو داداشم داری؟
_نه داداش واقعیم ک نیس رفیقمه ولی خوب از بچگی با هم
بزرگ شدیم با هم زندگی میکردیم...
_اها..اینجا میخواد زندگی کنه ؟
_آره اینجا خونه...یعنی خونه اونم هست دیگه..
_اها باش...
-امروز یه خدمتکار میاد باهاش صحبت کن اگه بنظرت خوب
بود بگو بیاد واسه کار...
_من باهاش صحبت کنم؟؟
_آره...
_چرا من؟؟
_چون من کار دارم نمیتونم بیام...
_آها باش ...
_راسی...
_بعله...
_واسه شامم یه چیز خوب درست کن ...
_باشه...
_من دیگه میرم بای...
_بای...
حرکت کرد سمت خونه تو راه همش خوابم میرفت..
چشامو بستم خوابم برد...
تو خواب حس کردم بین زمین و هوا هستم ولی از بس خسته
بودم حوصله نداشتم چشامو باز کنم...
صبح از خواب بیدار شدم سرم به شدت درد میکرد...
از اتاق اومدم بیرون رفتم طبقه پایین...
خونه پر بود از خدمتکار هر کدوم یه طرف میرفتن..
چه خبره اینجا😕
رفتم سمت آشپزخونه دیدم آرمان داره صبحونه میخوره...
رفتم کنارش..
-صبح بخیر...
-صبح بخیر...
-اینجا چه خبره..
_مگه خبری هست؟؟
_خدمتکارا رو میگم...
_اها قراره داداشم بیاد..
_مگه تو داداشم داری؟
_نه داداش واقعیم ک نیس رفیقمه ولی خوب از بچگی با هم
بزرگ شدیم با هم زندگی میکردیم...
_اها..اینجا میخواد زندگی کنه ؟
_آره اینجا خونه...یعنی خونه اونم هست دیگه..
_اها باش...
-امروز یه خدمتکار میاد باهاش صحبت کن اگه بنظرت خوب
بود بگو بیاد واسه کار...
_من باهاش صحبت کنم؟؟
_آره...
_چرا من؟؟
_چون من کار دارم نمیتونم بیام...
_آها باش ...
_راسی...
_بعله...
_واسه شامم یه چیز خوب درست کن ...
_باشه...
_من دیگه میرم بای...
_بای...
۱۸.۷k
۰۶ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.