خان زاده پارت315
#خان_زاده #پارت315
دلم زیر و رو شد!
باورش برام سخت بود که اهورا جلوی ارباب همچین حرفی و زده.
آروم لای درو باز کردم و متعجب به چهره ارباب زل زدم.
می خواستم واکنشش رو ببینم!
مسخ زده ایستاده بود و کوچک ترین حرکتی نمی کرد.
حتی منم به شخصه از حرف اهورا جا خورده بودم وای به حال ارباب دیگه...
کمی که گذشت با تپه تپه گفت
_اگه دوسش داری پس این کارات چه دلیلی داره!؟ چرا راحت زندگیت و نمی کنی؟ سه تا دخترو بدبخت کردی تازه به این نتیجه رسیدی که عاشق یکی شونی!
_همه چیزو درست می کنم بابا قول میدم، فقط یه مدت بهم زمان بده...دیگه کاری نمی کنم که آبروی شما بره.
ارباب با حسرت نفسش و بیرون فرستاد و گفت
_امیدوارم! ولی با مهتاب چیکار کنم؟ جواب باباش و چی بدم؟
اهورا که انگار منتظر همچین سوالی بود تند جواب داد
_شنیدم پسره نصرت خان خاطر خواهشه...چرا با ازدواج شون موافقت نمی کنید؟ اون که دیگه نه عروس شماست و نه مادر نوتون!
_خوبه دیگه، همیشه یکی هست تا گندکاری های تورو جمع کنه.
اهورا چیزی نگفت که ارباب کلافه به سمت دره خونه رفت.
خداروشکر مثل اینکه داشت دوباره برمی گشت روستا.
درو باز کرد و خواست از خونه خارج بشه اما لحظه اخر برگشت و آروم چیزی به اهورا گفت که متوجه نشدم.
با رفتن ارباب، تند از اتاق بیرون اومدم و به سمت اهورا دویدم و خودم و توی بغلش انداختم.
اولش حسابی جا خورد اما بعد کم کم دستاش دور کمرم حلقه شد.
مستانه خندیدم و خودم و بیشتر بهش فشردم.
اینقدر بابت حرفاش ذوق کرده بودم که حد نداشت!
متوجه دلیل این خوشحالیم شد و شیطون نزدیک گوشم پچ زد
_خوب شد نگفتم عاشقتم وگرنه میمردی دیگه؟
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
دلم زیر و رو شد!
باورش برام سخت بود که اهورا جلوی ارباب همچین حرفی و زده.
آروم لای درو باز کردم و متعجب به چهره ارباب زل زدم.
می خواستم واکنشش رو ببینم!
مسخ زده ایستاده بود و کوچک ترین حرکتی نمی کرد.
حتی منم به شخصه از حرف اهورا جا خورده بودم وای به حال ارباب دیگه...
کمی که گذشت با تپه تپه گفت
_اگه دوسش داری پس این کارات چه دلیلی داره!؟ چرا راحت زندگیت و نمی کنی؟ سه تا دخترو بدبخت کردی تازه به این نتیجه رسیدی که عاشق یکی شونی!
_همه چیزو درست می کنم بابا قول میدم، فقط یه مدت بهم زمان بده...دیگه کاری نمی کنم که آبروی شما بره.
ارباب با حسرت نفسش و بیرون فرستاد و گفت
_امیدوارم! ولی با مهتاب چیکار کنم؟ جواب باباش و چی بدم؟
اهورا که انگار منتظر همچین سوالی بود تند جواب داد
_شنیدم پسره نصرت خان خاطر خواهشه...چرا با ازدواج شون موافقت نمی کنید؟ اون که دیگه نه عروس شماست و نه مادر نوتون!
_خوبه دیگه، همیشه یکی هست تا گندکاری های تورو جمع کنه.
اهورا چیزی نگفت که ارباب کلافه به سمت دره خونه رفت.
خداروشکر مثل اینکه داشت دوباره برمی گشت روستا.
درو باز کرد و خواست از خونه خارج بشه اما لحظه اخر برگشت و آروم چیزی به اهورا گفت که متوجه نشدم.
با رفتن ارباب، تند از اتاق بیرون اومدم و به سمت اهورا دویدم و خودم و توی بغلش انداختم.
اولش حسابی جا خورد اما بعد کم کم دستاش دور کمرم حلقه شد.
مستانه خندیدم و خودم و بیشتر بهش فشردم.
اینقدر بابت حرفاش ذوق کرده بودم که حد نداشت!
متوجه دلیل این خوشحالیم شد و شیطون نزدیک گوشم پچ زد
_خوب شد نگفتم عاشقتم وگرنه میمردی دیگه؟
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
۲۹.۱k
۰۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.