کایلی🌊
کایلی🌊
و حالا من بودم و هانایی که یه لباسی پوشیده بود که بود و نبودش زیاد فرق نمیکرد.
یه شلوارک لی که تا زیر باسنش میرسید و یه نیم تنه ی تنگ سفید که همه چیشو ریخته بود بیرون.
و هرچی میگفتم عوض کن گوشش بدهکار نبود ، مثل اینکه گلوش بدجور پیش اون آقا پلیسه گیر کرده بود,
مجبورا یه شلوار مام فیت با یه بلوز یقه گرد پوشیدم و با ماشین من راه افتادیم به سمت ایستگاه پلیس
بعد از بازرسی وارد اداره شدیم و با پرسش از چند نفر اتاق سرهنگ رو پیدا کردیم و در زدم :بفرمایید.
با هانا وارد شدیم و سلام کردیم و نشستیم .
_خوش اومدید خانم هافلین منتظرتون بودم،چیزی میل ندارید؟ چای، قهوه؟
من_نه ممنونم،شاید یه لیوان آب.
هانا_قهوه، ممنون.
سرهنگ یه پرونده ای رو بازکرد و چند جا رو گفت که امضا کنم و چند سوال در حد این که آیا پدرم دشمن خاصی داشته و یا مسئله خاصی هست که به نظرم مشکوک باشه بلاخره تقریبا بعد چهل دقیقه اومدیم بیرون که با پلیس خوشگلمون روبه رو شدیم. یه سقلمه ای به هانا زدم.
پسره یه سلام کرد و ما جواب دادیم خواستم رد بشم که پسره تند گفت: ببخشید میتونم وقتتون رو بگیرم یه چندتا سوال داشتم که میتونه به روند تحقیقمون کمک کنه.
من_ فک کنم هرچی که لازم بود رو سرهنگ پرسید.
پلیس خوشگله که اسمش روی لباسش سم کانو نوشته شده بود گفت:خواهش میکنم.
قبول کردم؛ البته بیشتر بخاطر اینکه حتی دیروز هم متوجه این شده بودم که پسره یه ذره مشکوک میزنه و انگار یه چیزایی میدونه و بعدشم بخاطر هانا بود ،تا بتونه بیشتر پسر مردم رو دید بزنه البته دیدم که پسره هم یه نگاه نامحسوسی بهش انداخت ؛ خب هانا با اون لباسش قطعا نگاه کردنی هم شده بود.به سمت اتاقش راه افتادیم؛ روی صندلی نشست و به ماهم اشاره کرد روی صندلی های روبروش بشینیم ، من و هانا یه نگاهی به هم انداختیم و نشستیم.اولش یه چندتا سوال مثل سوالای سرهنگ پرسید و بعد یه دستی لای موهاش کشید و توضیح داد؛
_ببینید شاید این اطلاعات رو نباید به شما بگم ولی من مامور FBI هستم که فعلا بخاطر یسری مسائل و تکمیل یه ماموریت به اینجا منتقل شدم ، یه نگاه مرددی به من انداخت و ادامه داد: راستش یکی از اعضای هیئت مدیره شرکت شما تحت تعقیب سازمانه و ما دنبال یسری مدرک هستیم تا گیرش بندازیم و این وسط مرگ پدر شما اوضاع رو بدتر کرده و مطمئنا چیزی بیشتر از اون چه که ما میدونیم وجود داره ، دیروز که از کارمند های شرکت سوال هایی میپرسیدم، بعضی هاشون گفتن شما و پدرتون بخاطر مسائلی باهم اختلاف نظر داشتین و از این مسائل من اطلاعات دقیقی ندارم ولی با شم پلیسیم میتونم یه چیزایی حس کنم از شماهم میخوام اگه واقعا یه چیزایی میدونید باما همکاری کنید و مطمئن باشید خطری شمارو تهدید نخواهد کرد.
#part_3
و حالا من بودم و هانایی که یه لباسی پوشیده بود که بود و نبودش زیاد فرق نمیکرد.
یه شلوارک لی که تا زیر باسنش میرسید و یه نیم تنه ی تنگ سفید که همه چیشو ریخته بود بیرون.
و هرچی میگفتم عوض کن گوشش بدهکار نبود ، مثل اینکه گلوش بدجور پیش اون آقا پلیسه گیر کرده بود,
مجبورا یه شلوار مام فیت با یه بلوز یقه گرد پوشیدم و با ماشین من راه افتادیم به سمت ایستگاه پلیس
بعد از بازرسی وارد اداره شدیم و با پرسش از چند نفر اتاق سرهنگ رو پیدا کردیم و در زدم :بفرمایید.
با هانا وارد شدیم و سلام کردیم و نشستیم .
_خوش اومدید خانم هافلین منتظرتون بودم،چیزی میل ندارید؟ چای، قهوه؟
من_نه ممنونم،شاید یه لیوان آب.
هانا_قهوه، ممنون.
سرهنگ یه پرونده ای رو بازکرد و چند جا رو گفت که امضا کنم و چند سوال در حد این که آیا پدرم دشمن خاصی داشته و یا مسئله خاصی هست که به نظرم مشکوک باشه بلاخره تقریبا بعد چهل دقیقه اومدیم بیرون که با پلیس خوشگلمون روبه رو شدیم. یه سقلمه ای به هانا زدم.
پسره یه سلام کرد و ما جواب دادیم خواستم رد بشم که پسره تند گفت: ببخشید میتونم وقتتون رو بگیرم یه چندتا سوال داشتم که میتونه به روند تحقیقمون کمک کنه.
من_ فک کنم هرچی که لازم بود رو سرهنگ پرسید.
پلیس خوشگله که اسمش روی لباسش سم کانو نوشته شده بود گفت:خواهش میکنم.
قبول کردم؛ البته بیشتر بخاطر اینکه حتی دیروز هم متوجه این شده بودم که پسره یه ذره مشکوک میزنه و انگار یه چیزایی میدونه و بعدشم بخاطر هانا بود ،تا بتونه بیشتر پسر مردم رو دید بزنه البته دیدم که پسره هم یه نگاه نامحسوسی بهش انداخت ؛ خب هانا با اون لباسش قطعا نگاه کردنی هم شده بود.به سمت اتاقش راه افتادیم؛ روی صندلی نشست و به ماهم اشاره کرد روی صندلی های روبروش بشینیم ، من و هانا یه نگاهی به هم انداختیم و نشستیم.اولش یه چندتا سوال مثل سوالای سرهنگ پرسید و بعد یه دستی لای موهاش کشید و توضیح داد؛
_ببینید شاید این اطلاعات رو نباید به شما بگم ولی من مامور FBI هستم که فعلا بخاطر یسری مسائل و تکمیل یه ماموریت به اینجا منتقل شدم ، یه نگاه مرددی به من انداخت و ادامه داد: راستش یکی از اعضای هیئت مدیره شرکت شما تحت تعقیب سازمانه و ما دنبال یسری مدرک هستیم تا گیرش بندازیم و این وسط مرگ پدر شما اوضاع رو بدتر کرده و مطمئنا چیزی بیشتر از اون چه که ما میدونیم وجود داره ، دیروز که از کارمند های شرکت سوال هایی میپرسیدم، بعضی هاشون گفتن شما و پدرتون بخاطر مسائلی باهم اختلاف نظر داشتین و از این مسائل من اطلاعات دقیقی ندارم ولی با شم پلیسیم میتونم یه چیزایی حس کنم از شماهم میخوام اگه واقعا یه چیزایی میدونید باما همکاری کنید و مطمئن باشید خطری شمارو تهدید نخواهد کرد.
#part_3
۳.۴k
۰۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.