DARK LIKE BLACK
#DARK_LIKE_BLACK
part 41
رکیتا :
حرف های آقای بنگ تموم شد از وقتی که آقای بنگ اون جمله ی ( من از امروز کاری میکنم که شما در هیچ مکان و زمانی کنار هم نباشید.) مدام توی ذهن من تکرار میشد حالم خیلی بد شد ولی سعی کردم به روی خودم نیارم ، من نمیخواستم قبول کنم بازم همه چیز تقصیر منه ، ولی درستش این بود که بازم همه چیز تقصیر منه.
مارنی :
با تموم شدن حرف های آقای بنگ به سالن های خودمون رفتیم سانهی و میا شروع کردن به گریه ولی رکیتا خودش رو کنترل کرد و گفت :
+ خفه شین گریه نکنید میدونم باز هم همه چیز تقصیر منه.
رکیتا انقدر جدی حرفش رو زد که کسی جرات نکرد حرفی بزنه همه رفتیم سراغ تمرین و دیگه هیچ حرفی نزدیم.
بعد تمرین برگشتیم خوابگاه خودمون و حالا زمانش رسیده که نقشه ای که مدت ها منتظر زمان مناسبی برای اجرا کردنش بودم رو عملی کنم ، چهار تا پیتزا سفارش دادم وقتی پیتزا رو آوردن همهی دخترا رو برای شام صدا کردم و برای اینکه از امدن رکیتا مطمئن بشم بلند گفتم که شام پیتزا داریم.
همونجور که انتظار داشتم رکیتا زودتر از همه سر میز حاضر شد ، بعد از خوردن اولین تکه پیتزا نقشه رو شروع کردم و گفتم :
_ خب همه به من توجه کنن حرف های مهمی دارم.
رکیتا نالید:
+ چی مهم تر از این که الان از کسایی که دوستشون داریم دوریم و هیچ غلطی برای نزدیک شدن به اونا نمیتونیم بکنیم؟!!
_ اینکه این دوری به نفعمونه
+ کجاش به نفعمونه؟
رکیتا اینو گفت و میا پشتش گفت:
÷ مارنی چی میگی کجا به نفعمونه
سانهی هم داشت با نگاهش خفم میکرد
حق به جانب گفتم:
_ همونجاییش که ظهر بخاطر اونا با سانهی بیفتین به جون هم
با این حرفم ساکت شدن و به دقت گوش کردن
_ ببینید بچه ها شاید واقعا این به نفعمون باشه به حتما آقای بنگ یچیزی میدونست و میدونست که برامون خوبه و اینکار رو کرد به هر حال پسرای بنگتن هم با راهنمایی ها و کارای اون به اینجا رسیدن.
منتظر جواب نموندم و ادامه دادم
_ اگر که پسرا به پی دی نیم اعتماد کردن و به اینجا رسیدن پس ما هم باید به راهنمایی هاش اعتماد کنیم تا بتونیم موفق بشیم
میا که انگاری رازی شده بود گفت
÷ حق با توعه
× ما باید بهش اعتماد کنیم
رکیتا همچنان ناراحت بود اما برای تایید حرفم سرش رو تکون داد
منتظر نظراتتونم💜
part 41
رکیتا :
حرف های آقای بنگ تموم شد از وقتی که آقای بنگ اون جمله ی ( من از امروز کاری میکنم که شما در هیچ مکان و زمانی کنار هم نباشید.) مدام توی ذهن من تکرار میشد حالم خیلی بد شد ولی سعی کردم به روی خودم نیارم ، من نمیخواستم قبول کنم بازم همه چیز تقصیر منه ، ولی درستش این بود که بازم همه چیز تقصیر منه.
مارنی :
با تموم شدن حرف های آقای بنگ به سالن های خودمون رفتیم سانهی و میا شروع کردن به گریه ولی رکیتا خودش رو کنترل کرد و گفت :
+ خفه شین گریه نکنید میدونم باز هم همه چیز تقصیر منه.
رکیتا انقدر جدی حرفش رو زد که کسی جرات نکرد حرفی بزنه همه رفتیم سراغ تمرین و دیگه هیچ حرفی نزدیم.
بعد تمرین برگشتیم خوابگاه خودمون و حالا زمانش رسیده که نقشه ای که مدت ها منتظر زمان مناسبی برای اجرا کردنش بودم رو عملی کنم ، چهار تا پیتزا سفارش دادم وقتی پیتزا رو آوردن همهی دخترا رو برای شام صدا کردم و برای اینکه از امدن رکیتا مطمئن بشم بلند گفتم که شام پیتزا داریم.
همونجور که انتظار داشتم رکیتا زودتر از همه سر میز حاضر شد ، بعد از خوردن اولین تکه پیتزا نقشه رو شروع کردم و گفتم :
_ خب همه به من توجه کنن حرف های مهمی دارم.
رکیتا نالید:
+ چی مهم تر از این که الان از کسایی که دوستشون داریم دوریم و هیچ غلطی برای نزدیک شدن به اونا نمیتونیم بکنیم؟!!
_ اینکه این دوری به نفعمونه
+ کجاش به نفعمونه؟
رکیتا اینو گفت و میا پشتش گفت:
÷ مارنی چی میگی کجا به نفعمونه
سانهی هم داشت با نگاهش خفم میکرد
حق به جانب گفتم:
_ همونجاییش که ظهر بخاطر اونا با سانهی بیفتین به جون هم
با این حرفم ساکت شدن و به دقت گوش کردن
_ ببینید بچه ها شاید واقعا این به نفعمون باشه به حتما آقای بنگ یچیزی میدونست و میدونست که برامون خوبه و اینکار رو کرد به هر حال پسرای بنگتن هم با راهنمایی ها و کارای اون به اینجا رسیدن.
منتظر جواب نموندم و ادامه دادم
_ اگر که پسرا به پی دی نیم اعتماد کردن و به اینجا رسیدن پس ما هم باید به راهنمایی هاش اعتماد کنیم تا بتونیم موفق بشیم
میا که انگاری رازی شده بود گفت
÷ حق با توعه
× ما باید بهش اعتماد کنیم
رکیتا همچنان ناراحت بود اما برای تایید حرفم سرش رو تکون داد
منتظر نظراتتونم💜
۱۱.۰k
۱۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.