رمان یادت باشد ۲۰۶
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_شش
اگر روی لباس دست کشید، متوجه دوخت اتیکت ها میشود یا نه؟ لباس را بو میکردم و آهسته اشک میریختم. دلم و آرام و قرار نداشت. زیر لب شروع کردم به قران خواندن و از خدا خواستم مواظب حمید باشد.
جنس تنهایی روز سه شنبه برایم خیلی غریب بود. طعم دلتنگی های غروب جمعه را داشت. دست و دلم به کار نمی رفت. فضای خانه را غم گرفته بود. تیک تیک ساعت تنها صدایی بود که به گوش میرسید.
دوست داشتم عقربه های ساعت را بکشم تا ساعت دو و نیم که حمید زودتر به خانه برگردد. ولی حتی آنها هم با من لج کرده بودند و تکان نمیخوردند. با این که گفته بود شاید دیرتر بیاید. سفرهٔ غذا را پهن کردم. شاخه گل را وسط سفره گذاشتم. به یاد روزهای اول زندگی که چقدر زود سپری شد. نمیخواستم باور کنم که این آخرین روزهای بودن حمید است. مدام چشم هایم را می بستم و باز می کردم تا باورم بشود زندگی من همه چیزش سرجای خودش است. دل شوره هایم بی علت است. این مأموریت هم مثل همه مأموریتهایی که حمید رفته بود چند روزی دل تنگی و دوری دارد و بعد از آن چیزی که می ماند خود حمید است که به خانه برمیگردد. به خودم دلداری میدادم، ولی چند دقیقه بعد گویی کسی درون وجودم فریاد می زد این رفتن بی بازگشت است! دوست داشتم تا حمید نیست یک دل سیر گریه کنم. اشک هایم تمامی نداشت.
آن روز خیلی دیر آمد. تقریبا شب بود که رسید. لباس های نظامی تنش بود؛ همه هم گلمالی. برای آماده سازی قبل مأموریت به رزمایش رفته بودند. تمام وسایل شخصی اش را از محل کار آورده بود. انگار الهامی به او شده باشد. این کارش سابقه نداشت. با این که تا قبل از این حتی دورههای چند ماههٔ زیادی رفته بود. ولی این اولین باری بود که تمام وسایلش را با خودش آورده بود ...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
اگر روی لباس دست کشید، متوجه دوخت اتیکت ها میشود یا نه؟ لباس را بو میکردم و آهسته اشک میریختم. دلم و آرام و قرار نداشت. زیر لب شروع کردم به قران خواندن و از خدا خواستم مواظب حمید باشد.
جنس تنهایی روز سه شنبه برایم خیلی غریب بود. طعم دلتنگی های غروب جمعه را داشت. دست و دلم به کار نمی رفت. فضای خانه را غم گرفته بود. تیک تیک ساعت تنها صدایی بود که به گوش میرسید.
دوست داشتم عقربه های ساعت را بکشم تا ساعت دو و نیم که حمید زودتر به خانه برگردد. ولی حتی آنها هم با من لج کرده بودند و تکان نمیخوردند. با این که گفته بود شاید دیرتر بیاید. سفرهٔ غذا را پهن کردم. شاخه گل را وسط سفره گذاشتم. به یاد روزهای اول زندگی که چقدر زود سپری شد. نمیخواستم باور کنم که این آخرین روزهای بودن حمید است. مدام چشم هایم را می بستم و باز می کردم تا باورم بشود زندگی من همه چیزش سرجای خودش است. دل شوره هایم بی علت است. این مأموریت هم مثل همه مأموریتهایی که حمید رفته بود چند روزی دل تنگی و دوری دارد و بعد از آن چیزی که می ماند خود حمید است که به خانه برمیگردد. به خودم دلداری میدادم، ولی چند دقیقه بعد گویی کسی درون وجودم فریاد می زد این رفتن بی بازگشت است! دوست داشتم تا حمید نیست یک دل سیر گریه کنم. اشک هایم تمامی نداشت.
آن روز خیلی دیر آمد. تقریبا شب بود که رسید. لباس های نظامی تنش بود؛ همه هم گلمالی. برای آماده سازی قبل مأموریت به رزمایش رفته بودند. تمام وسایل شخصی اش را از محل کار آورده بود. انگار الهامی به او شده باشد. این کارش سابقه نداشت. با این که تا قبل از این حتی دورههای چند ماههٔ زیادی رفته بود. ولی این اولین باری بود که تمام وسایلش را با خودش آورده بود ...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
۹.۳k
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.