رمان یادت باشد ۲۰۸
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_هشت
کردم تا زود تر خشک بشود. بعد رفتم سراغ درست کردن غذا. سیب زمینی ها را داخل تابه ریختم. گویی با هر هم زدنی، تمام
روح و روانم هم می خورد.
حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت. چیزی نمیگفت، ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت. راهش را انتخاب کرده بود، ولی مگر می شد این دل عاشق را آرام کرد. از هم دوری می کردیم، در حالی که
هر دو میدانستیم چقدر این جدایی سخت و طاقت فرساست. به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید. این حلالیت گرفتن ها و عجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبرازسفری بی بازگشت میداد. هیچ مرهمی برای دل عاشقم پیدا نمی کردم. چند دقیقه که گذشت به آشپزخانه آمد و روی چهارپایه نشست. با اینکه مشغول آشپزی بودم، سنگینی نگاهش را حس می کردم. بغض کرده بودم. سعی میکردم گریه نکنم و خودم را عادی جلوه بدهم. تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم گره خورد، دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. باگریه من، اشک حمید هم جاری شد. دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دلتنگی در حالی که اشکهایم را پاک می کرد، گفت: «فرزانه! دلم رو لرزوندی، ولی ایمانم رو نمی تونی بلرزونی!» تا این جمله را گفت، تکانی خوردم. با خودم گفتم: «چه کار داری میکنی فرزانه؟ تو که نمی خواستی از زنهای نفرین شده روزگار باشی. پس چرا حالا داری دل همسرت رو می لرزونی؟» نگاهم را به نگاهش دوختم. به آرامی دستم را از دستش کشیدم و گفتم
حمید! خیلی سخته. من بدون تو روزم شب نمیشه، ولی نمی خوام یاری گر شیطان باشم. تو رو به امام زمان می سپارم. دعا....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
کردم تا زود تر خشک بشود. بعد رفتم سراغ درست کردن غذا. سیب زمینی ها را داخل تابه ریختم. گویی با هر هم زدنی، تمام
روح و روانم هم می خورد.
حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت. چیزی نمیگفت، ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت. راهش را انتخاب کرده بود، ولی مگر می شد این دل عاشق را آرام کرد. از هم دوری می کردیم، در حالی که
هر دو میدانستیم چقدر این جدایی سخت و طاقت فرساست. به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید. این حلالیت گرفتن ها و عجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبرازسفری بی بازگشت میداد. هیچ مرهمی برای دل عاشقم پیدا نمی کردم. چند دقیقه که گذشت به آشپزخانه آمد و روی چهارپایه نشست. با اینکه مشغول آشپزی بودم، سنگینی نگاهش را حس می کردم. بغض کرده بودم. سعی میکردم گریه نکنم و خودم را عادی جلوه بدهم. تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم گره خورد، دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. باگریه من، اشک حمید هم جاری شد. دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دلتنگی در حالی که اشکهایم را پاک می کرد، گفت: «فرزانه! دلم رو لرزوندی، ولی ایمانم رو نمی تونی بلرزونی!» تا این جمله را گفت، تکانی خوردم. با خودم گفتم: «چه کار داری میکنی فرزانه؟ تو که نمی خواستی از زنهای نفرین شده روزگار باشی. پس چرا حالا داری دل همسرت رو می لرزونی؟» نگاهم را به نگاهش دوختم. به آرامی دستم را از دستش کشیدم و گفتم
حمید! خیلی سخته. من بدون تو روزم شب نمیشه، ولی نمی خوام یاری گر شیطان باشم. تو رو به امام زمان می سپارم. دعا....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
۸.۱k
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.