رمان یادت باشد ۲۱۷
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_هفده
.... تو که نباشی تو بهشت هم آرامش ندارم. بهشت میشه جهنم.
سفره را که پهن کردیم، از روی هیجانی که داشت چیز زیادی نتوانست بخورد. ساعت های آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت. بر خلاف ذوق حمید، من استرس داشتم. دعا دعا میکردم و منتظر بودم گوشی حمید زنگ بخورد و بگویند فعلا سفرش لغو شده است ولی خبری نبود!
چون اوضاع روحی عمه و پدر حمید خوب نبود زود تر از آنجا بلند شدیم. موقع خدافظی عمه مقداری گردو داد تا با کشمش داخل ساک حمید بگذارم. حمید پدر و مادرش را که تا دم در آمده بودند، به آغوش کشید. از در که بیرون آمدیم پشت سرمان آب ریختند؛ کاری که من من در طول این چند سال هر روز صبح موقع رفتن حمید انجام میدادم تا سالم برگردد.
◻️◼️◻️
سر بستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم. خواستم لباسش را داخل چمدان تک نفری چرخ دار بچینم. کلی لباس و وسیلهٔ شخصی ردیف کردم. همین که داخل چمدان چیدم، حمید آمد و دانهدانه برداشت قایم کرد یا پشت مبل ها میانداخت. برایش بیسکوییت خریده بودم. بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت. شوخی و جدی گفت: چه خبره این همه لباس و وسایل و خوراکی؟ به خدا همکارای من فردا یه دونه لباس انداختن تو نایلون و اومدن. اون وقت من باید با چمدان و عینک دودی برم بهم بخندن. من با چمدان نمیرم! وسایلم رو داخل ساک بچین. فقط یک ساک داشت، آن هم برای باشگاه کاراتهاش بود. ساک به این کوچکی، چطور این همه ....
#شهید_سیاهکالی_مرادی #افلاکی_ها #یادت_باشه #مدافع_حرم
.... تو که نباشی تو بهشت هم آرامش ندارم. بهشت میشه جهنم.
سفره را که پهن کردیم، از روی هیجانی که داشت چیز زیادی نتوانست بخورد. ساعت های آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت. بر خلاف ذوق حمید، من استرس داشتم. دعا دعا میکردم و منتظر بودم گوشی حمید زنگ بخورد و بگویند فعلا سفرش لغو شده است ولی خبری نبود!
چون اوضاع روحی عمه و پدر حمید خوب نبود زود تر از آنجا بلند شدیم. موقع خدافظی عمه مقداری گردو داد تا با کشمش داخل ساک حمید بگذارم. حمید پدر و مادرش را که تا دم در آمده بودند، به آغوش کشید. از در که بیرون آمدیم پشت سرمان آب ریختند؛ کاری که من من در طول این چند سال هر روز صبح موقع رفتن حمید انجام میدادم تا سالم برگردد.
◻️◼️◻️
سر بستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم. خواستم لباسش را داخل چمدان تک نفری چرخ دار بچینم. کلی لباس و وسیلهٔ شخصی ردیف کردم. همین که داخل چمدان چیدم، حمید آمد و دانهدانه برداشت قایم کرد یا پشت مبل ها میانداخت. برایش بیسکوییت خریده بودم. بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت. شوخی و جدی گفت: چه خبره این همه لباس و وسایل و خوراکی؟ به خدا همکارای من فردا یه دونه لباس انداختن تو نایلون و اومدن. اون وقت من باید با چمدان و عینک دودی برم بهم بخندن. من با چمدان نمیرم! وسایلم رو داخل ساک بچین. فقط یک ساک داشت، آن هم برای باشگاه کاراتهاش بود. ساک به این کوچکی، چطور این همه ....
#شهید_سیاهکالی_مرادی #افلاکی_ها #یادت_باشه #مدافع_حرم
۷.۰k
۱۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.