دانلود رمان بی پناهی همتا
دانلود رمان بی پناهی همتا
نویسنده: آتنا چگینی
ژانر: اجتماعی
تعداد صفحات:
خلاصه:
همتا، دختری از جنس آرامش، مهربانی، صداقت…
اما ناخواسته هایی هست که وارد زندگیاش می شود، و تغییرش می دهد!
ناخواسته هایی که یک حس را به وجود میآورد.
تغییری که چشم ها را میگشاید.
تغییری از جنس دروغ!
فراموشی…
بخشی از داستان:
مشکلی نداشت؟ نه؟
اما خب باید رو چه اعتمادی برم ببینمش؟ احساس میکنم همه اعتمادی که بهش
داشتم یک شبه دود شد و به هوا رفت .حاال چطور باید همراهش بیرون میرفتم؟ چه
بهانهای باید جور میکردم که به مامان و بابا میگفتم؟
کالفه دستم رو داخل موهایم فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم .این یه عادت بود برام.
که وقتی که کالفه و عصبی بودم نفس عمیق میکشیدم .در دلم پوزخند زدم .البد
اینهم یه جور تیک عصبی بود دیگه.
اینهمه سال تو این خونه بزرگ شدم همین که کارم به تیمارستان و روانپزشک نرسیده
باید خدا رو شکر کنم.
دستام و کنارم گذاشتم و از روی تخت بلند شدم .خواستم از اتاق خارج بشم ،قبل از
اینکه دستم به دستگیره در برسه ،دستگیره در پایین اومد و بالفاصله در باز شد و کمی
بعد هومان روبه رویم نمایان شد .تعجب کردم باید بگم که اصال پیش نمیومد که
هومان به اتاق من پا بگذاره ،اونهم با این وضعیت ؛ البته منظورم از وضعیت چهره در
هم و عصبی هومان بود .حتی اگه از کارای من هم عصبی میشد ،برای جواب گرفتن
به اتاقم نمیومد و این باعث شد کمی استرس بگیرم.
جلوتر اومد و در رو پشت سرش بست .و این واقعا استرسم رو بیشتر میکرد؛ اما در
چهره و رفتارم تغییری ایجاد نشد .کمی حالت حرف زدنم رو به مسخرگی دادم و به
هومان گفتم:
_به به چی شده حضرت آقا تشریف آوردن اتاق بنده؟ زودتر میگفتین گوسفندی
چیزی…
نگذاشت حرفم رو کامل کنم که با پوزخند عصبی گفت:
_همین کارا رو نکردم که اینطور ی ول شدی.
متعجب نگاهش کردم .منظورش از این حرف چی بود؟ سعی کردم خودم رو نبازم و با
حالت مسخره و عصبی گفتم:
_آهان ببخشید احیانا کسی که ول شده خودتون نیستین؟
با عصبانیت جلو اومد .دروغ چرا ،واقعا ترسیده بودم هومان رو هیچوقت اینطور
ندیده بودم.
ناخودآگاه یک قدم به عقب رفتم .هومان با دیدن این حرکتم سر جاش ایستاد و نگاه
پر تمسخری بهم کرد.
_اینهمه ادعای شجاعت کو؟
دوباره جلو اومد و دقیق و با فاصله بسیار کمی روبه روم ایستاد .اینبار سعی کردم
موضعم رو حفظ کنم.اما این نگاههای پر خشم هومان من رو خیلی میترسوند .تو
طول عمرم هیچوقت اینطور ندیده بودمش .اینقدر عصبانی…
_خب خب که من ول میگردم؟ باشه حرف تو درست من ولگرد ولی جناب عالی که
ادعای پاکی و نجابت دارین چرا با هزار تا دروغ و دغل رفتین مهمونی اونم نه یه
مهمونی ساده پارتی! !
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاش کردم .ترس تمام وجودم رو گرفته بود .همهی
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8%db%8c-%d9%be%d9%86%d8%a7%d9%87%db%8c-%d9%87%d9%85%d8%aa%d8%a7-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa/
نویسنده: آتنا چگینی
ژانر: اجتماعی
تعداد صفحات:
خلاصه:
همتا، دختری از جنس آرامش، مهربانی، صداقت…
اما ناخواسته هایی هست که وارد زندگیاش می شود، و تغییرش می دهد!
ناخواسته هایی که یک حس را به وجود میآورد.
تغییری که چشم ها را میگشاید.
تغییری از جنس دروغ!
فراموشی…
بخشی از داستان:
مشکلی نداشت؟ نه؟
اما خب باید رو چه اعتمادی برم ببینمش؟ احساس میکنم همه اعتمادی که بهش
داشتم یک شبه دود شد و به هوا رفت .حاال چطور باید همراهش بیرون میرفتم؟ چه
بهانهای باید جور میکردم که به مامان و بابا میگفتم؟
کالفه دستم رو داخل موهایم فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم .این یه عادت بود برام.
که وقتی که کالفه و عصبی بودم نفس عمیق میکشیدم .در دلم پوزخند زدم .البد
اینهم یه جور تیک عصبی بود دیگه.
اینهمه سال تو این خونه بزرگ شدم همین که کارم به تیمارستان و روانپزشک نرسیده
باید خدا رو شکر کنم.
دستام و کنارم گذاشتم و از روی تخت بلند شدم .خواستم از اتاق خارج بشم ،قبل از
اینکه دستم به دستگیره در برسه ،دستگیره در پایین اومد و بالفاصله در باز شد و کمی
بعد هومان روبه رویم نمایان شد .تعجب کردم باید بگم که اصال پیش نمیومد که
هومان به اتاق من پا بگذاره ،اونهم با این وضعیت ؛ البته منظورم از وضعیت چهره در
هم و عصبی هومان بود .حتی اگه از کارای من هم عصبی میشد ،برای جواب گرفتن
به اتاقم نمیومد و این باعث شد کمی استرس بگیرم.
جلوتر اومد و در رو پشت سرش بست .و این واقعا استرسم رو بیشتر میکرد؛ اما در
چهره و رفتارم تغییری ایجاد نشد .کمی حالت حرف زدنم رو به مسخرگی دادم و به
هومان گفتم:
_به به چی شده حضرت آقا تشریف آوردن اتاق بنده؟ زودتر میگفتین گوسفندی
چیزی…
نگذاشت حرفم رو کامل کنم که با پوزخند عصبی گفت:
_همین کارا رو نکردم که اینطور ی ول شدی.
متعجب نگاهش کردم .منظورش از این حرف چی بود؟ سعی کردم خودم رو نبازم و با
حالت مسخره و عصبی گفتم:
_آهان ببخشید احیانا کسی که ول شده خودتون نیستین؟
با عصبانیت جلو اومد .دروغ چرا ،واقعا ترسیده بودم هومان رو هیچوقت اینطور
ندیده بودم.
ناخودآگاه یک قدم به عقب رفتم .هومان با دیدن این حرکتم سر جاش ایستاد و نگاه
پر تمسخری بهم کرد.
_اینهمه ادعای شجاعت کو؟
دوباره جلو اومد و دقیق و با فاصله بسیار کمی روبه روم ایستاد .اینبار سعی کردم
موضعم رو حفظ کنم.اما این نگاههای پر خشم هومان من رو خیلی میترسوند .تو
طول عمرم هیچوقت اینطور ندیده بودمش .اینقدر عصبانی…
_خب خب که من ول میگردم؟ باشه حرف تو درست من ولگرد ولی جناب عالی که
ادعای پاکی و نجابت دارین چرا با هزار تا دروغ و دغل رفتین مهمونی اونم نه یه
مهمونی ساده پارتی! !
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاش کردم .ترس تمام وجودم رو گرفته بود .همهی
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8%db%8c-%d9%be%d9%86%d8%a7%d9%87%db%8c-%d9%87%d9%85%d8%aa%d8%a7-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa/
۶.۲k
۲۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.