پارت8
#پارت8
رمان ماهــور
چایی رو به طرف همه تعارف کردم و سینی خالی چایی رو گذاشتم روی میز و خودم نشستم روی یکی از مبل ها.
مادر و پدر زانیار از هم جدا شده بودن و فقط به خاطر زانیار اومده بودن اینجا.
مادر زانیار: خوب آقای سام اگر شما اجازه بدین بچه ها برن باهم صحبت کنن بعد ببینیم نطر ماهور خانم چیه.
-من حرفی ندارم...برین.
زانیار از خدا خواسته بلند شد دکمه کتش رو بست. من هم بلند شدم و باهم سمت اتاق رفتیم.
-چرا می خوای با من ازدواج کنی؟
-این چه سوالیه می پرسی معلومه من عاشقتم.
-باید باور کنم.
-آره من عاشقتم.
از جمله هاش معلوم بود داره دروغ میگه.
-خیله خوب آقای عاشق پس بزار یه چیزی رو بهت بگم.
عشق دو طرف داره. طرف دوم عشق یه طرفه تنها چیزی که هست تنفره. پس بترس از عشق یه طرفت به من.
-تو عشق من به خودت رو ساختی منم عشقت رو به خودم می سازم. (چه خر تو خر شد😐)
-اشتباه نکن دیگه اون چیزی که باعث شده تو عاشق من باشی من نیستم... پوله.
خودت بلند شو برو.
-پس جواب آخرت نه؟
-جواب اولم هم این بود.
-باشه ولی بدون یه روز پشیمون میشی.
...
سوار 206 نوک مدادیم شدم و حرکت کردم سمت شرکت.
موبایلم زنگ خورد. باران بود. جواب دادم و گذاشتم رو اسپیکر.
-سلام.
-سلام چطوری؟ چی شد دیشب؟ گفتی به بابات؟
-نه باو ولی حالا میگم.
-عنتر خان چی شد؟
-اونم یه جوری جوابشو دادم. البته آخرشم خط و نشون برام کشید...
صدام رو کلفت کردم تا اداش رو دربیارم.
-از این حرفت پشیمون میشی.
هردومون خندیدیم.
-میگم ماهور.
-جانم؟
-نکنه بابات بخواد به زور بدت به زانی.
-نه باو بابای من که همچین آدمی نیست. دیشب هم برای احترام به زانی گفت بیان.
-چمیدونم... من دیگه باید برم سر کار تا دیرم نشده.
-مگه هنوز نرفتی؟
-نه حالا میرم فعلا.
-بای.
باران پرستار بود و تو یه بیمارستان کار می کرد.
صدای آهنگ توی ماشین رو بلندتر کردم و به راهم ادامه دادم.
رمان ماهــور
چایی رو به طرف همه تعارف کردم و سینی خالی چایی رو گذاشتم روی میز و خودم نشستم روی یکی از مبل ها.
مادر و پدر زانیار از هم جدا شده بودن و فقط به خاطر زانیار اومده بودن اینجا.
مادر زانیار: خوب آقای سام اگر شما اجازه بدین بچه ها برن باهم صحبت کنن بعد ببینیم نطر ماهور خانم چیه.
-من حرفی ندارم...برین.
زانیار از خدا خواسته بلند شد دکمه کتش رو بست. من هم بلند شدم و باهم سمت اتاق رفتیم.
-چرا می خوای با من ازدواج کنی؟
-این چه سوالیه می پرسی معلومه من عاشقتم.
-باید باور کنم.
-آره من عاشقتم.
از جمله هاش معلوم بود داره دروغ میگه.
-خیله خوب آقای عاشق پس بزار یه چیزی رو بهت بگم.
عشق دو طرف داره. طرف دوم عشق یه طرفه تنها چیزی که هست تنفره. پس بترس از عشق یه طرفت به من.
-تو عشق من به خودت رو ساختی منم عشقت رو به خودم می سازم. (چه خر تو خر شد😐)
-اشتباه نکن دیگه اون چیزی که باعث شده تو عاشق من باشی من نیستم... پوله.
خودت بلند شو برو.
-پس جواب آخرت نه؟
-جواب اولم هم این بود.
-باشه ولی بدون یه روز پشیمون میشی.
...
سوار 206 نوک مدادیم شدم و حرکت کردم سمت شرکت.
موبایلم زنگ خورد. باران بود. جواب دادم و گذاشتم رو اسپیکر.
-سلام.
-سلام چطوری؟ چی شد دیشب؟ گفتی به بابات؟
-نه باو ولی حالا میگم.
-عنتر خان چی شد؟
-اونم یه جوری جوابشو دادم. البته آخرشم خط و نشون برام کشید...
صدام رو کلفت کردم تا اداش رو دربیارم.
-از این حرفت پشیمون میشی.
هردومون خندیدیم.
-میگم ماهور.
-جانم؟
-نکنه بابات بخواد به زور بدت به زانی.
-نه باو بابای من که همچین آدمی نیست. دیشب هم برای احترام به زانی گفت بیان.
-چمیدونم... من دیگه باید برم سر کار تا دیرم نشده.
-مگه هنوز نرفتی؟
-نه حالا میرم فعلا.
-بای.
باران پرستار بود و تو یه بیمارستان کار می کرد.
صدای آهنگ توی ماشین رو بلندتر کردم و به راهم ادامه دادم.
۹.۴k
۲۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.