🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت2 #جلد_دوم
تلفن و قطع کردم و با لبخند گذاشتمش تو کیفم. می دونستم تا حالا کلی دیوونش کرده. استارت زدم و راه افتادم.
قرارمون همین بود.
قرار بود مونس که یکم بزرگ تر شد من کنکور بدم و بیام دانشگاه.
خیلی سخت درس خوندم و به معنای واقعی کلمه خودم و با درس خفه کردم اما به شیرینی نتیجه ای که گرفتم می ارزید.
حالا من داشتم دندون پزشکی می خوندم و ترم یک بودم.
اهورا خیلی برای درسم حمایتم کرد و حتی بعضی جاها خودش برام مشاور گرفت.
بهش گفته بودم مونس و بذاریم مهد اما چون حسابی بهش عادت کرده بود و روی تربیتش حساس بود گفت خودم تا وقتی تو دانشگاه باشی نگهش می دارم.
مامان اهورا هنوزم همون اخلاق و داشت و ارباب هم هنوز که هنوز بود به اهورا گیر می داد و دنبال وارث بود.
نمی دونم کی می خواستن این بازی مسخره تمومش کنن!
مهتاب ازدواج کرده بود و حالا یه دخترکوچولو داشت. از همون اولش هم ازش کینه ای به دل نداشتم چون می دونستم به اختیار خودش نبود که زن اهورا شد.
اینقدر توی گذشته و افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم کی به خونه رسیدم!
از فکر اومدم بیرون و ماشین رو از سراشیبی پارکینگ بردم پایین.
سوار اسانسور شدم و توی آینش به استایل شیک دانشجوییم لبخند زدم. صبح اهورا خودش لباسام و انتخاب کرده بود.
کار هر روزمون بود، من برای اون لباس میذاشتم و اون برای من!
حال دلم این روزا خوب بود، هیچ چیزی نبود که ناراحتم کنه، مخصوصا که اخیراً سامان رو گرفته بودن و اونم به جرمش اعتراف کرده بود.
رسیدم جلوی در، کلید داشتم اما زنگ زدم. مثل همیشه صدای مشتاق مونس رو شنیدم
_مامانی اومد مامانی اومد!
لبخندم عمیق تر نشست روی لبم. دختر کوچولوم حالا سه سالش بود و حسابی از من و باباییش دلبری می کرد.
در باز شد و اول نگاهم تو نگاه شاد اهورا گره خورد و بعد به لبخند دخترکم که توی بغلش بود. صدام و بچگونه کردم و گفتم
_چطوری فندوق مامان؟ بیا بغلم ببینم.
مونسو داد بغلم و کیفم و ازم گرفت.
وقتی حسابی دلتنگیم و رفع کردم اهورا گفت
_خوب دختر بابا یکم با اسباب بازیاش بازی کنه تا من و مامانی بیایم؟ باشه نفسم؟
_مامانیو کجا می بری؟
_می برمش دکتر بابایی.
مونس معصوم نگام کرد و گفت
_مریض شدی مامانی؟
برای اهورا پشت چشمی نازک کردم و گفتم
_اره نفس! اهورای خونم کم شده
Comments please
🍁🍁🍁🍁🍁
#عکس_نوشته #عاشقانه #جذاب #فانتزی #طنز #هنر_عکاسی #هنری #نوشته #دخترونه
#خان_زاده #پارت2 #جلد_دوم
تلفن و قطع کردم و با لبخند گذاشتمش تو کیفم. می دونستم تا حالا کلی دیوونش کرده. استارت زدم و راه افتادم.
قرارمون همین بود.
قرار بود مونس که یکم بزرگ تر شد من کنکور بدم و بیام دانشگاه.
خیلی سخت درس خوندم و به معنای واقعی کلمه خودم و با درس خفه کردم اما به شیرینی نتیجه ای که گرفتم می ارزید.
حالا من داشتم دندون پزشکی می خوندم و ترم یک بودم.
اهورا خیلی برای درسم حمایتم کرد و حتی بعضی جاها خودش برام مشاور گرفت.
بهش گفته بودم مونس و بذاریم مهد اما چون حسابی بهش عادت کرده بود و روی تربیتش حساس بود گفت خودم تا وقتی تو دانشگاه باشی نگهش می دارم.
مامان اهورا هنوزم همون اخلاق و داشت و ارباب هم هنوز که هنوز بود به اهورا گیر می داد و دنبال وارث بود.
نمی دونم کی می خواستن این بازی مسخره تمومش کنن!
مهتاب ازدواج کرده بود و حالا یه دخترکوچولو داشت. از همون اولش هم ازش کینه ای به دل نداشتم چون می دونستم به اختیار خودش نبود که زن اهورا شد.
اینقدر توی گذشته و افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم کی به خونه رسیدم!
از فکر اومدم بیرون و ماشین رو از سراشیبی پارکینگ بردم پایین.
سوار اسانسور شدم و توی آینش به استایل شیک دانشجوییم لبخند زدم. صبح اهورا خودش لباسام و انتخاب کرده بود.
کار هر روزمون بود، من برای اون لباس میذاشتم و اون برای من!
حال دلم این روزا خوب بود، هیچ چیزی نبود که ناراحتم کنه، مخصوصا که اخیراً سامان رو گرفته بودن و اونم به جرمش اعتراف کرده بود.
رسیدم جلوی در، کلید داشتم اما زنگ زدم. مثل همیشه صدای مشتاق مونس رو شنیدم
_مامانی اومد مامانی اومد!
لبخندم عمیق تر نشست روی لبم. دختر کوچولوم حالا سه سالش بود و حسابی از من و باباییش دلبری می کرد.
در باز شد و اول نگاهم تو نگاه شاد اهورا گره خورد و بعد به لبخند دخترکم که توی بغلش بود. صدام و بچگونه کردم و گفتم
_چطوری فندوق مامان؟ بیا بغلم ببینم.
مونسو داد بغلم و کیفم و ازم گرفت.
وقتی حسابی دلتنگیم و رفع کردم اهورا گفت
_خوب دختر بابا یکم با اسباب بازیاش بازی کنه تا من و مامانی بیایم؟ باشه نفسم؟
_مامانیو کجا می بری؟
_می برمش دکتر بابایی.
مونس معصوم نگام کرد و گفت
_مریض شدی مامانی؟
برای اهورا پشت چشمی نازک کردم و گفتم
_اره نفس! اهورای خونم کم شده
Comments please
🍁🍁🍁🍁🍁
#عکس_نوشته #عاشقانه #جذاب #فانتزی #طنز #هنر_عکاسی #هنری #نوشته #دخترونه
۱۳.۴k
۲۶ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.