🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت4 #جلد_دوم
صبح بدون اینکه چیزی بهم بگه یا حتی برای دانشگاه بیدارم کنه، تنهایی رفت شرکت.
من از دیشبش نتونستم بخوابم، تا خوده صبح گریه کردم و بی صدا اشک ریختم.
به خاطر مونس نمی تونستم برم دانشگاه چون اون بر خلاف همیشه که صبحا خونه می موند ول کرد و رفت.
نمی تونستم دست روی دست بذارم و ببینم زندگیم سر هیچ داره نابود میشه. لباسامو پوشیدم و مونس رو هم آماده کردم.
سوار ماشین شدم و اول مونس و گذاشتم پیش راحیل که یکی از دوستامه و بعد به سمت شرکت روندم.
مطمئن بودم یه اتفاق بدی افتاده!
از دیشب دلم شور می زد و حالت تهوع داشتم.
ماشینو بردم تو پارکینگ شرکت و فوری با اسانسور رفتم بالا.
منشی اهورا که یه خانوم جا افتاده و متین بود با دیدن لبخند زد و گفت
_سلام ایلین جان. اومدی آقای سرافراز رو ببینی؟ یکم باید صبر کنی، فعلا مهمون دارن.
به سمتش رفتم و آروم گفتم
_به اهورا نگو من این جا بودم.
و بعد به سمت اتاقش قدم برداشتم.
می دونستم هیچ وقت درو کامل نمی بنده.
از بین شکاف در داخل رو نگاه کردم. اهورا داشت با یه مرد مسن که موهای جو گندمی رنگی داشت یه سری کاغذ رد و بدل می کرد.
تا اومدم یه نفس راحت بکشم از پشت دره ورودی شرکت صدای کفش پاشنه بلندی رو شنیدم.
تند خودمو پرت کردم تو اتاق خالی شرکت و از چشمی بیرون و نگاه کردم.
یه دختر با موهای بلوند و آرایش غلیظ بود!
رفت سمت منشی و گفت
-اهورا هست؟
رنگ از رخسارم پرید. این کی بود که این قدر راحت و خودمونی شوهر منو اهورا صدا می زد؟
منشی که می دونست منم توی شرکتم با لکنت گفت
_بله ولی آقای سرافراز مهمون دارن!
بی توجه به منشی به سمت اتاق اهورا رفت و درو باز کرد و با پرویی به مهمونش گفت
_ببخشید ولی آقای سرافراز یه کار مهم دارن...اگه زحمتی نیست تشریف ببرید.
هنوز جمله دختره تموم نشده بود که صدای داد اهورا بلند شد
-کی به تو اجازه داد سرتو بندازی پایین و همینطوری بیای تو؟ مگه این جا طویلس؟
🌹Comments please
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت4 #جلد_دوم
صبح بدون اینکه چیزی بهم بگه یا حتی برای دانشگاه بیدارم کنه، تنهایی رفت شرکت.
من از دیشبش نتونستم بخوابم، تا خوده صبح گریه کردم و بی صدا اشک ریختم.
به خاطر مونس نمی تونستم برم دانشگاه چون اون بر خلاف همیشه که صبحا خونه می موند ول کرد و رفت.
نمی تونستم دست روی دست بذارم و ببینم زندگیم سر هیچ داره نابود میشه. لباسامو پوشیدم و مونس رو هم آماده کردم.
سوار ماشین شدم و اول مونس و گذاشتم پیش راحیل که یکی از دوستامه و بعد به سمت شرکت روندم.
مطمئن بودم یه اتفاق بدی افتاده!
از دیشب دلم شور می زد و حالت تهوع داشتم.
ماشینو بردم تو پارکینگ شرکت و فوری با اسانسور رفتم بالا.
منشی اهورا که یه خانوم جا افتاده و متین بود با دیدن لبخند زد و گفت
_سلام ایلین جان. اومدی آقای سرافراز رو ببینی؟ یکم باید صبر کنی، فعلا مهمون دارن.
به سمتش رفتم و آروم گفتم
_به اهورا نگو من این جا بودم.
و بعد به سمت اتاقش قدم برداشتم.
می دونستم هیچ وقت درو کامل نمی بنده.
از بین شکاف در داخل رو نگاه کردم. اهورا داشت با یه مرد مسن که موهای جو گندمی رنگی داشت یه سری کاغذ رد و بدل می کرد.
تا اومدم یه نفس راحت بکشم از پشت دره ورودی شرکت صدای کفش پاشنه بلندی رو شنیدم.
تند خودمو پرت کردم تو اتاق خالی شرکت و از چشمی بیرون و نگاه کردم.
یه دختر با موهای بلوند و آرایش غلیظ بود!
رفت سمت منشی و گفت
-اهورا هست؟
رنگ از رخسارم پرید. این کی بود که این قدر راحت و خودمونی شوهر منو اهورا صدا می زد؟
منشی که می دونست منم توی شرکتم با لکنت گفت
_بله ولی آقای سرافراز مهمون دارن!
بی توجه به منشی به سمت اتاق اهورا رفت و درو باز کرد و با پرویی به مهمونش گفت
_ببخشید ولی آقای سرافراز یه کار مهم دارن...اگه زحمتی نیست تشریف ببرید.
هنوز جمله دختره تموم نشده بود که صدای داد اهورا بلند شد
-کی به تو اجازه داد سرتو بندازی پایین و همینطوری بیای تو؟ مگه این جا طویلس؟
🌹Comments please
🍁🍁🍁🍁
۱۴.۹k
۲۶ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.