🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت11 #جلد_دوم
پس این بچه مال قبل از ورود من به زندگی اهورا بود.
یعنی از همون سال تا الان باهاش رابطه داشته؟ یعنی این قدر خوب مخفیش کرده که من توی این چند سال متوجه نشدم؟
لعنتی...یا من خیلی احمقم یا تو اهورا خیلی بازیگر خوبی هستی!
اهوراجلوی پسر بچه زانو زد و بغلش کرد.به هق هق افتادم...چه قدر بی رحمی اهورا...چه قدر.
کیمیا سنگینی نگاهمو حس کرد و سرشو با پوزخند برام به نشونه سلام تکون داد.
این جا نقطه پایانِ من، خط پایان ایلین بود.
اهورا و کیمیا لباساشونو با هم ست کرده بودن، حتی یاشار هم باهاشون ست بود. یه خانواده خوشبخت و شاد با یه وارث!
من اضافه بودم، دخترم وارث نبود پس اونم مثل خودم اضافه بودش. بمیرم برات مامانی، بمیرم که اینقدر مثل خودم تنهایی.
انقدر اون جا منتظر موندم تا اهورا در حالی که یاشارو به بغل داشت از محضر بیرون اومد.
کیمیا هم همراهش بود. سوار ماشین شدن و راه افتادن.
عینک دودیم و زدم و پشت سرشون روندم.
جلوی پاتوق همیشگیمون رستورانی که هفته ای یک شب و توش غذا می خوردیم نگه داشت. این رستوران رو باید از قبل رزرو می کردی و همین آماده بودن اهورا برای این قرار خانوادگی منو می کشت.
سوئیچو سپرد دست نگهبان و رفتن داخل.
یکم صبر کردم و بعد دستی به چشمای اشک آلودم کشیدم.
چندین بار متعدد سرفه کردم تا صدام صاف بشه و زنگ زدم به اهورا.
بعد گذشت پنج بوق بالاخره جواب داد
_الو.
با لبخند ساختگی گفتم
_سلام نفسم...خوبی؟ چیکارا می کنی؟ ایلینو نمی بینی خوش میگذره؟
خشک و خالی جواب داد
_سلام خوبم ممنون.
نذاشتم صدام از بغض بلرزه و اشکم بچکه.
با همون لحن شاد ادامه دادم
_اوه! پیش کسی هستی؟
_اره.
_کجایی؟
بازم سرد و بی روح جواب داد
_شرکتم.
هه! زنگ زده بودم همینو بشنوم. این هزارمین باریه که داری بهم دروغ میگی اهورا.
پوزخند زدم و گفتم
_اوووووکی عزیزم! مزاحمت نمیشم مثل این که سرت خیلی شلوغه...خدافظ.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
#عکس_نوشته #عاشقانه #هنر_عکاسی #جذاب #حیوانات #عشق_جانم #wallpaper #دخترونه
#خان_زاده #پارت11 #جلد_دوم
پس این بچه مال قبل از ورود من به زندگی اهورا بود.
یعنی از همون سال تا الان باهاش رابطه داشته؟ یعنی این قدر خوب مخفیش کرده که من توی این چند سال متوجه نشدم؟
لعنتی...یا من خیلی احمقم یا تو اهورا خیلی بازیگر خوبی هستی!
اهوراجلوی پسر بچه زانو زد و بغلش کرد.به هق هق افتادم...چه قدر بی رحمی اهورا...چه قدر.
کیمیا سنگینی نگاهمو حس کرد و سرشو با پوزخند برام به نشونه سلام تکون داد.
این جا نقطه پایانِ من، خط پایان ایلین بود.
اهورا و کیمیا لباساشونو با هم ست کرده بودن، حتی یاشار هم باهاشون ست بود. یه خانواده خوشبخت و شاد با یه وارث!
من اضافه بودم، دخترم وارث نبود پس اونم مثل خودم اضافه بودش. بمیرم برات مامانی، بمیرم که اینقدر مثل خودم تنهایی.
انقدر اون جا منتظر موندم تا اهورا در حالی که یاشارو به بغل داشت از محضر بیرون اومد.
کیمیا هم همراهش بود. سوار ماشین شدن و راه افتادن.
عینک دودیم و زدم و پشت سرشون روندم.
جلوی پاتوق همیشگیمون رستورانی که هفته ای یک شب و توش غذا می خوردیم نگه داشت. این رستوران رو باید از قبل رزرو می کردی و همین آماده بودن اهورا برای این قرار خانوادگی منو می کشت.
سوئیچو سپرد دست نگهبان و رفتن داخل.
یکم صبر کردم و بعد دستی به چشمای اشک آلودم کشیدم.
چندین بار متعدد سرفه کردم تا صدام صاف بشه و زنگ زدم به اهورا.
بعد گذشت پنج بوق بالاخره جواب داد
_الو.
با لبخند ساختگی گفتم
_سلام نفسم...خوبی؟ چیکارا می کنی؟ ایلینو نمی بینی خوش میگذره؟
خشک و خالی جواب داد
_سلام خوبم ممنون.
نذاشتم صدام از بغض بلرزه و اشکم بچکه.
با همون لحن شاد ادامه دادم
_اوه! پیش کسی هستی؟
_اره.
_کجایی؟
بازم سرد و بی روح جواب داد
_شرکتم.
هه! زنگ زده بودم همینو بشنوم. این هزارمین باریه که داری بهم دروغ میگی اهورا.
پوزخند زدم و گفتم
_اوووووکی عزیزم! مزاحمت نمیشم مثل این که سرت خیلی شلوغه...خدافظ.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
#عکس_نوشته #عاشقانه #هنر_عکاسی #جذاب #حیوانات #عشق_جانم #wallpaper #دخترونه
۳.۹k
۲۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.