ب نام پروردگار عشق....
ب نام پروردگار عشق....
سلام:)خواستم یکمی باهاتون حرف بزنم....ک شاید سبک شم...
من ی دختر۱۵ساله...ی نوجون....این روزا تو اوج نوجونیم پیر شدم..این روزایی ک هیچکس رو کنارم ندارم...هیچکس..منی ک انقد شروشیطون بودم توی مدرسه توی مهمونی ها توی خونه همه از دستم کلافه بودن اونقد ک اذیت میکردمو شیطونی میکردم....حالا این روزا اووووووج این همه شیطنت شده ی لبخند و دیگ هیچ....نمیدونم چم شده....اصن من خودم نیستم...گاهی وقتا خودم از دست این منه افسرده خسته میشم....ب خودم تشر میزنم میگم بس کن...مگ تو چن سالته...هه ..خودمم از پس خودم بر نمیام.....با خدا حرف میزنم سره سجاده میگم خدا منو میبینی؟؟؟؟منو کمکم کن...کمک کن بت نزدیک شم....ولی انگار خدا هم منو نمیبینه.....شدم ی روانی عصبی...یکی ک با خودشم مشکل داره....نمیدونم چن وخته لب ب غذا نزدم..شاید دو روز....شاید س روز....نمیدونم....اخرین باری ک از ته دل خندیدم؟؟؟؟اون کی بود؟؟؟؟اوممم فک کنم دو ماه پیش بود.....نمیدونم....اخرین باری ک گریه کردم؟؟؟هه همین الان...دیگ خسته شدم....خسته.....میدونین خیلی سخته وقتی تو اوج گرما از سرما لرزت بگیره....دستات یخ ببنده....و اطرافیان مسخرت کنن..هه تو این گرما سردته؟؟؟؟تا حالا حسش کردین؟؟میدونین خیلی سخته وقتی تو اتاقت داری زجه میشنوی و از هق هق نفست بالا نمیاد ولی چن نفر اون بیرون از خنده اشک از چشاشون میاد و از قهقه نفسشون بالا نمیاد...میدونین هر وخ ی چی میبینمو میخوام بش امیدوار شم...هه سریع میخوره تو برجکم...از موهای سفیدی ک تو اوج نوجوونی رو سرمه بدم میاد......کاشکی این دوران تموم شه....کاش.....هه حتی ازین کاش هم خسته شدم زندگیم شده پر از کاش....پر از......هه.....شایدم چیزی نشده...هیچ اتفاقی نیفتاده....فقط من شدم ی مرده ی متحرک....خب اینم واس هیچکس مهم نیس....ببخشید خیلی حرف زدم:(
...........
مــــَحـــْــیــــا....
۱۱/۷/۱۳۹۳
جمعه.....
ساعت:۱۵:۲۹
سلام:)خواستم یکمی باهاتون حرف بزنم....ک شاید سبک شم...
من ی دختر۱۵ساله...ی نوجون....این روزا تو اوج نوجونیم پیر شدم..این روزایی ک هیچکس رو کنارم ندارم...هیچکس..منی ک انقد شروشیطون بودم توی مدرسه توی مهمونی ها توی خونه همه از دستم کلافه بودن اونقد ک اذیت میکردمو شیطونی میکردم....حالا این روزا اووووووج این همه شیطنت شده ی لبخند و دیگ هیچ....نمیدونم چم شده....اصن من خودم نیستم...گاهی وقتا خودم از دست این منه افسرده خسته میشم....ب خودم تشر میزنم میگم بس کن...مگ تو چن سالته...هه ..خودمم از پس خودم بر نمیام.....با خدا حرف میزنم سره سجاده میگم خدا منو میبینی؟؟؟؟منو کمکم کن...کمک کن بت نزدیک شم....ولی انگار خدا هم منو نمیبینه.....شدم ی روانی عصبی...یکی ک با خودشم مشکل داره....نمیدونم چن وخته لب ب غذا نزدم..شاید دو روز....شاید س روز....نمیدونم....اخرین باری ک از ته دل خندیدم؟؟؟؟اون کی بود؟؟؟؟اوممم فک کنم دو ماه پیش بود.....نمیدونم....اخرین باری ک گریه کردم؟؟؟هه همین الان...دیگ خسته شدم....خسته.....میدونین خیلی سخته وقتی تو اوج گرما از سرما لرزت بگیره....دستات یخ ببنده....و اطرافیان مسخرت کنن..هه تو این گرما سردته؟؟؟؟تا حالا حسش کردین؟؟میدونین خیلی سخته وقتی تو اتاقت داری زجه میشنوی و از هق هق نفست بالا نمیاد ولی چن نفر اون بیرون از خنده اشک از چشاشون میاد و از قهقه نفسشون بالا نمیاد...میدونین هر وخ ی چی میبینمو میخوام بش امیدوار شم...هه سریع میخوره تو برجکم...از موهای سفیدی ک تو اوج نوجوونی رو سرمه بدم میاد......کاشکی این دوران تموم شه....کاش.....هه حتی ازین کاش هم خسته شدم زندگیم شده پر از کاش....پر از......هه.....شایدم چیزی نشده...هیچ اتفاقی نیفتاده....فقط من شدم ی مرده ی متحرک....خب اینم واس هیچکس مهم نیس....ببخشید خیلی حرف زدم:(
...........
مــــَحـــْــیــــا....
۱۱/۷/۱۳۹۳
جمعه.....
ساعت:۱۵:۲۹
۱۲.۰k
۱۱ مهر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.