🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت15 #جلد_دوم
بلاخره موقعیت خوب پیش اومد و یه نفر از خونشون زد بیرون و درو نبست.
فرز دویدم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
دقیقا خوب موقعی وارد اتاقک شدم.
اهورا هم رسید و با کیمیا و یاشار رفتن توی خونه. صداشون خیلی واضح بالا میومد.
ارباب یاشارو بغل کرده بود و قربون صدقش می رفت.
مامان اهورا با کیمیا گرم گرفته بود و هی به اهورا می گفت براش میوه پوست بگیره.
هه! بلاخره ارباب و زنش و اهورا به چیزایی که می خواستن رسیدن، یه عروس شهری خوشگل و یه وارث.
مامان اهورا گفت
_خب حالا کی کیمیا جونو عقد می کنی؟
ارباب گفت
_راست میگه. شما باید عقد کنید، مهریه آیلین رو با یکم پول بهش بده و بذار بره. طلاق بگیرید! مونس دختره و نمی تونه وارث این روستا باشه و هیچ سودی نداره پس حضانت بچه رو هم بده به آیلین.
مامان اهورا با اون زبون نیش دارش ادامه داد
_اره والا! معلوم نیست اون بچه رو از کجا بست به ریش تو! آیلین از همون اولم تیکه ما نبود. کاش پام میشکست و نمی رفتم خاستگاریش. اما هنوزم دیر نشده، ماهیو هر وقت از آب بگیری تازست. ماشالا هزار ماشالا کیمیا جون صد تای آیلین می ارزه چه از خوشگلی و خانومی، چه از متانت و وقار. پسر هم که به دنیا اورده...بذار برم اسفند دود کنم چشم نخورید.
اهورا چرا هیچی نمی گفت؟ مگه مامانش همین الان به من نگفت هرزه؟ مگه نگفت مونس از یکی دیگست و به زور بستمش به اهورا!
دیدی آیلین؟ اینم اون اهورایی که عاشقش بودی.
خوب گوش کن ببین از دیوار صدا در میاد و از اهورا نه!
ارباب یهو گفت
_همین الان زنگ می زنم به عاقد میگم بیاد شمارو عقد کنه تا من خیالم راحت شه. صبر کردن جایز نیست نمیخوام پشت سرتون حرف بزنن...هـــادی؟ هـــادی ؟
نوکر ارباب داخل اومد و گفت
_بله آقا؟
_زنگ بزن به حاج صابر بگو برای عصر حدود ساعت هفت و اینا بیاد اینجا، بگو دفترشم با خودش بیاره که بلاخره تک پسر خان یه تصمیم درست و حسابی گرفته.
در مقابل تمام حرف هایی که داشتن به من و دخترم می زدند و سکوت کرده بود ک چیزی نمیگفت.
بدجوری پسر تازه پیدا کرده اش دلش و برده بود .
انگار نه انگار که من و مونس هم وجود داریم .
پدر و مادرش داشتن هر چیزی که دلشون می خواست به ناف منودخترم میبستن اما اهورا توی سکوت فقط گوش میداد و هر چند دقیقه یکبار قربون صدقه پسر تازه پیدا کرده اش میرفت .
کاملاً از صدای خندههای کیمیا معلوم بود که توی دلش قند داره آب میشه و داره به خواسته هاش میرسه
🌹🍁
#عکس_نوشته #عاشقانه #wallpaper #جذاب #فانتزی #فردوس_برین #هنر_عکاسی #FANDOGHI #دخترونه #هنر #lana
#خان_زاده #پارت15 #جلد_دوم
بلاخره موقعیت خوب پیش اومد و یه نفر از خونشون زد بیرون و درو نبست.
فرز دویدم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
دقیقا خوب موقعی وارد اتاقک شدم.
اهورا هم رسید و با کیمیا و یاشار رفتن توی خونه. صداشون خیلی واضح بالا میومد.
ارباب یاشارو بغل کرده بود و قربون صدقش می رفت.
مامان اهورا با کیمیا گرم گرفته بود و هی به اهورا می گفت براش میوه پوست بگیره.
هه! بلاخره ارباب و زنش و اهورا به چیزایی که می خواستن رسیدن، یه عروس شهری خوشگل و یه وارث.
مامان اهورا گفت
_خب حالا کی کیمیا جونو عقد می کنی؟
ارباب گفت
_راست میگه. شما باید عقد کنید، مهریه آیلین رو با یکم پول بهش بده و بذار بره. طلاق بگیرید! مونس دختره و نمی تونه وارث این روستا باشه و هیچ سودی نداره پس حضانت بچه رو هم بده به آیلین.
مامان اهورا با اون زبون نیش دارش ادامه داد
_اره والا! معلوم نیست اون بچه رو از کجا بست به ریش تو! آیلین از همون اولم تیکه ما نبود. کاش پام میشکست و نمی رفتم خاستگاریش. اما هنوزم دیر نشده، ماهیو هر وقت از آب بگیری تازست. ماشالا هزار ماشالا کیمیا جون صد تای آیلین می ارزه چه از خوشگلی و خانومی، چه از متانت و وقار. پسر هم که به دنیا اورده...بذار برم اسفند دود کنم چشم نخورید.
اهورا چرا هیچی نمی گفت؟ مگه مامانش همین الان به من نگفت هرزه؟ مگه نگفت مونس از یکی دیگست و به زور بستمش به اهورا!
دیدی آیلین؟ اینم اون اهورایی که عاشقش بودی.
خوب گوش کن ببین از دیوار صدا در میاد و از اهورا نه!
ارباب یهو گفت
_همین الان زنگ می زنم به عاقد میگم بیاد شمارو عقد کنه تا من خیالم راحت شه. صبر کردن جایز نیست نمیخوام پشت سرتون حرف بزنن...هـــادی؟ هـــادی ؟
نوکر ارباب داخل اومد و گفت
_بله آقا؟
_زنگ بزن به حاج صابر بگو برای عصر حدود ساعت هفت و اینا بیاد اینجا، بگو دفترشم با خودش بیاره که بلاخره تک پسر خان یه تصمیم درست و حسابی گرفته.
در مقابل تمام حرف هایی که داشتن به من و دخترم می زدند و سکوت کرده بود ک چیزی نمیگفت.
بدجوری پسر تازه پیدا کرده اش دلش و برده بود .
انگار نه انگار که من و مونس هم وجود داریم .
پدر و مادرش داشتن هر چیزی که دلشون می خواست به ناف منودخترم میبستن اما اهورا توی سکوت فقط گوش میداد و هر چند دقیقه یکبار قربون صدقه پسر تازه پیدا کرده اش میرفت .
کاملاً از صدای خندههای کیمیا معلوم بود که توی دلش قند داره آب میشه و داره به خواسته هاش میرسه
🌹🍁
#عکس_نوشته #عاشقانه #wallpaper #جذاب #فانتزی #فردوس_برین #هنر_عکاسی #FANDOGHI #دخترونه #هنر #lana
۶.۸k
۲۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.