🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت17 #جلد_دوم
صداشون حرفهایی که میزدن قلبم و به درد می اورد
نفرتمو بیشتر و بیشتر می کرد وقتی از اینجا برم بیرون کاری میکردم دیگه هرگز اهورا حتی توی سرش تصور نکنخ که بخواد به من نزدیک بشه.
درسته عاشقش بودم اما دلیل نمیشد دیگه اینقدر خودم و خار و خفیف کنم برای اینکه کنار خودم نگهش دارم.
دنبال فرصتی بودم تا قبل از اینکه عاقد برای عقد کردنشون بیاد از اینجا برم بیرون.
باید یه کاری می کردم باید نقره داغش میکردم اهورارو داغ حسرت خودم و مونس و به دلش میذاشتم.
باید کاری می کردم که بفهمه من دیگه اون خری که بودم نیستم .
با صدای مادر اهورا از اتاق بیرون رفتن و منم از کمد بیرون اومدم .
از لای در راه رو رونگاه کردم
اهورا بین خودش و دیوار کیمیا رو اسیر کرده بود و داشت لباشو می بوسید و این برای من تیر خلاص بود.
بغض توی گلوم داشت خفه ام میکرد.
احساس میکردم دیگه نفس کشیدن برام سخت شده.
بالاخره اونا پایین رفتن و من از پله های پشتی پایین رفتم باید هر چه زودتر کاری میکردم که فکر نکنه اون منو پس زده قبل از اینکه این کارو بکنه باید خودم پیشقدم میشدم وقتی از اونجا دور شدم سریع خودمو به شهر رسوندم.
یک راست رفتم دنبال مونس .
وقتی رفتم خونمون انگار که تمام دردهای دنیا روی سرم آوار شد دختر بیچاره من مثل مادرش بد شانس بود که پدرش هم دوستش نداشت و منه بیچاره باید دخترمو برمی داشتم از اینجا می رفتم.
می رفتم برای همیشه چون ما ارزشی برای این خانواده نداشتیم شوهرم پدر بچه ام مثل همیشه قلبمو شکسته بود و از من رد شده بود...
گذشته بود ازمن...
وقتش بود دیگه من ازش بگذرم.
روبه راحیل گفتم :
لطفاً لباسای مونس جمع کن همشونو...
خودم مونس بغل کردم به اتاق رفتم.
چمدون بزرگمو بیرون کشیدم و شروع کردم به جمع کردن لباسام...
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
#عکس_نوشته #جذاب #عاشقانه #wallpaper #عکس #دخترونه #هنر_عکاسی #فانتزی #نوشته #دخترانه
#خان_زاده #پارت17 #جلد_دوم
صداشون حرفهایی که میزدن قلبم و به درد می اورد
نفرتمو بیشتر و بیشتر می کرد وقتی از اینجا برم بیرون کاری میکردم دیگه هرگز اهورا حتی توی سرش تصور نکنخ که بخواد به من نزدیک بشه.
درسته عاشقش بودم اما دلیل نمیشد دیگه اینقدر خودم و خار و خفیف کنم برای اینکه کنار خودم نگهش دارم.
دنبال فرصتی بودم تا قبل از اینکه عاقد برای عقد کردنشون بیاد از اینجا برم بیرون.
باید یه کاری می کردم باید نقره داغش میکردم اهورارو داغ حسرت خودم و مونس و به دلش میذاشتم.
باید کاری می کردم که بفهمه من دیگه اون خری که بودم نیستم .
با صدای مادر اهورا از اتاق بیرون رفتن و منم از کمد بیرون اومدم .
از لای در راه رو رونگاه کردم
اهورا بین خودش و دیوار کیمیا رو اسیر کرده بود و داشت لباشو می بوسید و این برای من تیر خلاص بود.
بغض توی گلوم داشت خفه ام میکرد.
احساس میکردم دیگه نفس کشیدن برام سخت شده.
بالاخره اونا پایین رفتن و من از پله های پشتی پایین رفتم باید هر چه زودتر کاری میکردم که فکر نکنه اون منو پس زده قبل از اینکه این کارو بکنه باید خودم پیشقدم میشدم وقتی از اونجا دور شدم سریع خودمو به شهر رسوندم.
یک راست رفتم دنبال مونس .
وقتی رفتم خونمون انگار که تمام دردهای دنیا روی سرم آوار شد دختر بیچاره من مثل مادرش بد شانس بود که پدرش هم دوستش نداشت و منه بیچاره باید دخترمو برمی داشتم از اینجا می رفتم.
می رفتم برای همیشه چون ما ارزشی برای این خانواده نداشتیم شوهرم پدر بچه ام مثل همیشه قلبمو شکسته بود و از من رد شده بود...
گذشته بود ازمن...
وقتش بود دیگه من ازش بگذرم.
روبه راحیل گفتم :
لطفاً لباسای مونس جمع کن همشونو...
خودم مونس بغل کردم به اتاق رفتم.
چمدون بزرگمو بیرون کشیدم و شروع کردم به جمع کردن لباسام...
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
#عکس_نوشته #جذاب #عاشقانه #wallpaper #عکس #دخترونه #هنر_عکاسی #فانتزی #نوشته #دخترانه
۲۹.۴k
۳۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.