باید پیش تر برود، نیم نگاهی رو به سقف انباری انداخت و باز
باید پیش تر برود، نیم نگاهی رو به سقف انباری انداخت و باز شد همان مرد خشک و زخمی امروز:_وقت ندارم تلفت کنم، لباساتو بپوش
برسونمت البته اگه بهت مزه نداده باشه و نخوای دوباره تدربه ش کنی با چند تا غول بیابونی دیگه!صرردایش در نمی آمد، بارانی بود و ناباور.
پیشنهاد ما
رمان باهم ولی #ضد | zahra_3 کاربر انجمن نودهشتیا
رمان خانم خشن آقای غیرتی/Anita lotfi81 کاربر انجمن نودهشتیا
کاش دیروز خواب به خواب میرفت یا سوار نمیشد ماشینی را که مقصدش شد به تاراج رفتن آبروی پدر و شکستن کمر مادر و شرمندگی
برادر و بی آبرویی خودش._من باهات هیچ جا نمیام._از الان فقط ده دقیقه وقت داری خودتو برسررونی به ماشررین، وگرنه ت ررمین نمیکنم
تا شب چیزی ازت مونده باشه که برسه دست حاج رها! خود دانی.این را خونسرد گفت و رفت.نازنین تن دردمندش را به بغل گرفت و مویه
سررر داد، داوود برگشرررت و نگاه سردی مهمانش کرد:_وقت زیاد داری واسه حالت گریه خرج کنی فقط ده دقیقه واسه اومدنت منتظر
می مونم، یه ثانیه بالا پایین شه اثری از آثارم نمی بینی.در انبار را باز کرد و با سرررعت خود را به محوطه ی کثیف ومتروکه ی باغ رساند،
کم کم سر و کله ی بهمن پیدایش میشد و آن وقت بود که نمی توانست دختر چموش را ندات دهد از زیر نگاه های هیز آن مردک هیچی
ندار!اما امیدوار بود به عاقل بودن نازنین، که تا به آن روز و لحظه کسرری اجازه نداشت به حریمش دست درازی کند.حسرررت خورد که ای
کاش جنس این دختر تازه معلم شررده بندل میبود؛ که نبود.درب باغ را چهار طاق باز کرد تا بتواند ماشین را از آندا خارج نماید.****از آینه
نگاهی انداخت به چهره ی تکیده ی دختری که تا دیروز لبهایش به ناز و غرور میخندید و امروزش شده بود عاقبت زن های خیابانی!باید بودن
این دختر را در زندگیش تثبیت میکرد
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d9%82%d8%a7%d8%b5-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
برسونمت البته اگه بهت مزه نداده باشه و نخوای دوباره تدربه ش کنی با چند تا غول بیابونی دیگه!صرردایش در نمی آمد، بارانی بود و ناباور.
پیشنهاد ما
رمان باهم ولی #ضد | zahra_3 کاربر انجمن نودهشتیا
رمان خانم خشن آقای غیرتی/Anita lotfi81 کاربر انجمن نودهشتیا
کاش دیروز خواب به خواب میرفت یا سوار نمیشد ماشینی را که مقصدش شد به تاراج رفتن آبروی پدر و شکستن کمر مادر و شرمندگی
برادر و بی آبرویی خودش._من باهات هیچ جا نمیام._از الان فقط ده دقیقه وقت داری خودتو برسررونی به ماشررین، وگرنه ت ررمین نمیکنم
تا شب چیزی ازت مونده باشه که برسه دست حاج رها! خود دانی.این را خونسرد گفت و رفت.نازنین تن دردمندش را به بغل گرفت و مویه
سررر داد، داوود برگشرررت و نگاه سردی مهمانش کرد:_وقت زیاد داری واسه حالت گریه خرج کنی فقط ده دقیقه واسه اومدنت منتظر
می مونم، یه ثانیه بالا پایین شه اثری از آثارم نمی بینی.در انبار را باز کرد و با سرررعت خود را به محوطه ی کثیف ومتروکه ی باغ رساند،
کم کم سر و کله ی بهمن پیدایش میشد و آن وقت بود که نمی توانست دختر چموش را ندات دهد از زیر نگاه های هیز آن مردک هیچی
ندار!اما امیدوار بود به عاقل بودن نازنین، که تا به آن روز و لحظه کسرری اجازه نداشت به حریمش دست درازی کند.حسرررت خورد که ای
کاش جنس این دختر تازه معلم شررده بندل میبود؛ که نبود.درب باغ را چهار طاق باز کرد تا بتواند ماشین را از آندا خارج نماید.****از آینه
نگاهی انداخت به چهره ی تکیده ی دختری که تا دیروز لبهایش به ناز و غرور میخندید و امروزش شده بود عاقبت زن های خیابانی!باید بودن
این دختر را در زندگیش تثبیت میکرد
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d9%82%d8%a7%d8%b5-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۲.۰k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.