🌸پارت چهل و یکم🌸
🌸پارت چهل و یکم🌸
روی صندلی جفتش نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم
چشم هاش رو اروم باز کرد و از لای پلک های باز شده اش نگاهم میکرد
نگاهی به دستش که توی دستم بود انداخت و دستش رو از دستم بیرون کشید
نگاه اشکبارم رو به چشم هاش دوختم
به سختی لب زد:
سارا_تو کی هستی؟
با شنیدن حرفش چشم هام از حیرت گشاد شد
انتظار این حرف رو داشتم ولی تحملش رو نه
_ببخشید سارام اشتباه کردم..
سارا_تو چی میگی؟اصلا تو کی؟
اشک هام سرازیر شد
با دیدن اشک هام توی چشم هاش اشک حلقه زد
سارا_حس میکنم میشناسمت ولی نمیشناسمت
با اومدن پرستار و گفتن اینکه وقت تمومه به بیرون رفتم
با دیدن جای خالی مادر سارا رو به نازی کردم و سوالی نگاهش کردم
نازی_حالش بد شد به زور بردنش خونه نمیفهمه که سارا بهوش اومده
سری تکون دادم و روی صندلی نشستم
با عجز سرم رو به دیوار تکیه دادم
نازی به سمتم اومد و دستش رو دور شونه ام حلقه کرد
سرم رو به سرش تکیه دادم و اروم لب زدم:
_من رو یادش نمیاد
نازی_درست میشه عزیزم درست میشه
_درست هم بشه با اون چیزی که دید از من متنفره
نازی_درست واسم توضیح بده؟چرا دوباره به سمت هلیا رفتی؟
خیلی دلم گرفته بود
دستش رو گرفتم و همه ی اتفاق های افتاده رو توضیح دادم واسش
پا به پام اشک ریخت و دلداری ام داد
دکتر اومد و سارا رو به بخش انتقال دادن
شب فقط یک نفر رو میخواستن که پیشش بمونه
به زور مامانش رو که تازه اومده بود رو خونه فرستادم و خودم پیشش موندم
بخاطر ارامبخش هایی که بهش تزریق کرده بودن خمار خواب بود
صندلی رو کنار تختش گذاشتم و دستش رو گرفتم
سرم رو روی دستش که توی دستم بود گذاشتم و....
روی صندلی جفتش نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم
چشم هاش رو اروم باز کرد و از لای پلک های باز شده اش نگاهم میکرد
نگاهی به دستش که توی دستم بود انداخت و دستش رو از دستم بیرون کشید
نگاه اشکبارم رو به چشم هاش دوختم
به سختی لب زد:
سارا_تو کی هستی؟
با شنیدن حرفش چشم هام از حیرت گشاد شد
انتظار این حرف رو داشتم ولی تحملش رو نه
_ببخشید سارام اشتباه کردم..
سارا_تو چی میگی؟اصلا تو کی؟
اشک هام سرازیر شد
با دیدن اشک هام توی چشم هاش اشک حلقه زد
سارا_حس میکنم میشناسمت ولی نمیشناسمت
با اومدن پرستار و گفتن اینکه وقت تمومه به بیرون رفتم
با دیدن جای خالی مادر سارا رو به نازی کردم و سوالی نگاهش کردم
نازی_حالش بد شد به زور بردنش خونه نمیفهمه که سارا بهوش اومده
سری تکون دادم و روی صندلی نشستم
با عجز سرم رو به دیوار تکیه دادم
نازی به سمتم اومد و دستش رو دور شونه ام حلقه کرد
سرم رو به سرش تکیه دادم و اروم لب زدم:
_من رو یادش نمیاد
نازی_درست میشه عزیزم درست میشه
_درست هم بشه با اون چیزی که دید از من متنفره
نازی_درست واسم توضیح بده؟چرا دوباره به سمت هلیا رفتی؟
خیلی دلم گرفته بود
دستش رو گرفتم و همه ی اتفاق های افتاده رو توضیح دادم واسش
پا به پام اشک ریخت و دلداری ام داد
دکتر اومد و سارا رو به بخش انتقال دادن
شب فقط یک نفر رو میخواستن که پیشش بمونه
به زور مامانش رو که تازه اومده بود رو خونه فرستادم و خودم پیشش موندم
بخاطر ارامبخش هایی که بهش تزریق کرده بودن خمار خواب بود
صندلی رو کنار تختش گذاشتم و دستش رو گرفتم
سرم رو روی دستش که توی دستم بود گذاشتم و....
۳۳.۱k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.