رمان شیطنت در راه عشق
رمان شیطنت در راه عشق
پارت_۳۸
_برو صبحونتو بخور و جمع کن
_نوکر بابات غلام سیاه
بعد سقفو نگاه کردمو سوت زدم
یه نگاه پر حرص بهم انداخت و گفت
_پنیر میخوری؟
_پنیر؟!!
_اره دیگ.
_عاقا کجای کاری؟الان اگ خرو با نانچیکو بزنی پنیر نمیخوره!
_خب برو هر چی خواستی بخر بخور
_برو بخر خو
_به من چه!در ضمن کار دارم باید برم،یه کلیدم برات گذاشتم که رفتی بیرون پشت در نمونی.
_برو جلو چشمام نباش!
_خیلی پرویی،خیلی
نیشمو براش باز کردم یه سر از تاسف تکون داد و رفت
رفتم مانتومو پوشیدم که برم بیرون یه چیزی بخورم
کنار سوپری یه دختر بچه با دوستاش نشسته بودنو با تبلت داشتن بازی میکردن
بچه های الانو نگاه کن!من همسن اینا بودم واسه هواپیما دست تکون میدادم برام بوق بزنه!
رفتمو سوسیس و تخم مرغو برای صبحونم خریدم
اینطور که معلومه واسه نهارم کوفت نداریم پس بهتره همین جا بخرم
یه ماکارونی و سویا خریدم رب هم خریدم
رفتم خونه وسیله هارو گذاشتم رو اُپن لباسمو از تنم کندمو پرت کردم رو کاناپه،تی وی رو روشن کردم زدم pmc
یه آهنگ توپ داشت پخش میکرد که اتفاقا خیلی هم دوسش داشتم
هیچی ازش نمیفهمیدیما ولی خیلی جو داشت با ریتم آهنگ گردنمو تکون میدادم از همون بچگی رقصم خوب بود مخصوصا تکنو و عربی
همین طور که میرقصیدم رفتم اشپزخونه،صبحونمو درست کردمو خوردم
رفتم سر وقت ناهار!
دستمو به کمرم زدم و گفتم
_خب الان چکار کنم؟؟؟!
"منکه بلد نیستم ماکارونی درست کنم"
خودمونیم عجب خری هستما!
رفتم زنگ زدم واسه سمی
اول کلی حرص خورد که دختری به سن من چرا یه ماکارونی بلد نیست!
بعد دستور پخت ماکارونی رو داد
منم پیشبند بستمو شروع کردم به اشپزی
یه نیم ساعتی گذشته بود
سر قابلمه رو برداشتم! ماکارونی شبیه کرم مریض شده بود!عق!
یکم رب زدم بهش بدیخت یکم رنگ بگیره دوباره رفتم سر گوشیم بازی انگری برد گرفته بودمو مشغول بازی بودم حواسم به گذر زمان نبود یهو یه بویی اومد
وای غدام آرد شد!
بدو بدو رفتم تو اشپز خونه بدون اینکه دستمالی بگیرم سر قابلمه رو برداشتم
_وای وای سوختم،ای تو روحت،ای ایشالا این گوشی های هوشمند نسلشون زده شه که هوشو حواس نمیزارن!
مرگ بر آمریکا
یه نگاه به ماکارونی ها انداختم
یک دقیقه سکوت لطفا...
ماکارونی به معنی واقعی شبیه آش شد.
با حالت زار کنار آشپزخونه دِپرِس نشسته بودم پیشبندو کلاه آشپزی هم سرم بود
کفگیر دستم بود!
هر کی نمیدونست فکر میکرد من چه آشپز ماهری باشم
صدای چرخیدن کلید اومد،بعدش صدای پاهای سورن
سرم رو زانو هام بود و نمیدیدمش
صداش اومد که گفت
_رها چرا اینجایی؟! چرا این شکلی
یهو صداش تو دماغی شدو گفت
_اه این چه بویی؟!
سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم،نمیدونم قیافم چه شکلی بود که تا منو دید عین چی ترکید
پارت_۳۸
_برو صبحونتو بخور و جمع کن
_نوکر بابات غلام سیاه
بعد سقفو نگاه کردمو سوت زدم
یه نگاه پر حرص بهم انداخت و گفت
_پنیر میخوری؟
_پنیر؟!!
_اره دیگ.
_عاقا کجای کاری؟الان اگ خرو با نانچیکو بزنی پنیر نمیخوره!
_خب برو هر چی خواستی بخر بخور
_برو بخر خو
_به من چه!در ضمن کار دارم باید برم،یه کلیدم برات گذاشتم که رفتی بیرون پشت در نمونی.
_برو جلو چشمام نباش!
_خیلی پرویی،خیلی
نیشمو براش باز کردم یه سر از تاسف تکون داد و رفت
رفتم مانتومو پوشیدم که برم بیرون یه چیزی بخورم
کنار سوپری یه دختر بچه با دوستاش نشسته بودنو با تبلت داشتن بازی میکردن
بچه های الانو نگاه کن!من همسن اینا بودم واسه هواپیما دست تکون میدادم برام بوق بزنه!
رفتمو سوسیس و تخم مرغو برای صبحونم خریدم
اینطور که معلومه واسه نهارم کوفت نداریم پس بهتره همین جا بخرم
یه ماکارونی و سویا خریدم رب هم خریدم
رفتم خونه وسیله هارو گذاشتم رو اُپن لباسمو از تنم کندمو پرت کردم رو کاناپه،تی وی رو روشن کردم زدم pmc
یه آهنگ توپ داشت پخش میکرد که اتفاقا خیلی هم دوسش داشتم
هیچی ازش نمیفهمیدیما ولی خیلی جو داشت با ریتم آهنگ گردنمو تکون میدادم از همون بچگی رقصم خوب بود مخصوصا تکنو و عربی
همین طور که میرقصیدم رفتم اشپزخونه،صبحونمو درست کردمو خوردم
رفتم سر وقت ناهار!
دستمو به کمرم زدم و گفتم
_خب الان چکار کنم؟؟؟!
"منکه بلد نیستم ماکارونی درست کنم"
خودمونیم عجب خری هستما!
رفتم زنگ زدم واسه سمی
اول کلی حرص خورد که دختری به سن من چرا یه ماکارونی بلد نیست!
بعد دستور پخت ماکارونی رو داد
منم پیشبند بستمو شروع کردم به اشپزی
یه نیم ساعتی گذشته بود
سر قابلمه رو برداشتم! ماکارونی شبیه کرم مریض شده بود!عق!
یکم رب زدم بهش بدیخت یکم رنگ بگیره دوباره رفتم سر گوشیم بازی انگری برد گرفته بودمو مشغول بازی بودم حواسم به گذر زمان نبود یهو یه بویی اومد
وای غدام آرد شد!
بدو بدو رفتم تو اشپز خونه بدون اینکه دستمالی بگیرم سر قابلمه رو برداشتم
_وای وای سوختم،ای تو روحت،ای ایشالا این گوشی های هوشمند نسلشون زده شه که هوشو حواس نمیزارن!
مرگ بر آمریکا
یه نگاه به ماکارونی ها انداختم
یک دقیقه سکوت لطفا...
ماکارونی به معنی واقعی شبیه آش شد.
با حالت زار کنار آشپزخونه دِپرِس نشسته بودم پیشبندو کلاه آشپزی هم سرم بود
کفگیر دستم بود!
هر کی نمیدونست فکر میکرد من چه آشپز ماهری باشم
صدای چرخیدن کلید اومد،بعدش صدای پاهای سورن
سرم رو زانو هام بود و نمیدیدمش
صداش اومد که گفت
_رها چرا اینجایی؟! چرا این شکلی
یهو صداش تو دماغی شدو گفت
_اه این چه بویی؟!
سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم،نمیدونم قیافم چه شکلی بود که تا منو دید عین چی ترکید
۱۸.۸k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.