در گذشته مردی برای شکار به همراه دوستش به بیشه ای رفتند و
در گذشته مردی برای شکار به همراه دوستش به بیشه ای رفتند و درحالی که با اسب خود آرام آرام پیش می رفتند ناگهان صدای عجیبی شنیدند. مرد کمی جلوتر رفت تا ببیند صدای چیست؟ همین که مرد به دنبال منبع صدا می گشت ناگهان شیری به سمت او حمله کرد و به سرعت مرد را بین دندان هایش گرفت و به سوی بیشه روانه شد.
دوست مرد که از دور شاهد این ماجرا بود پس از اندک زمانی اسب دوستش را برداشت و به سوی شهر رفت. هنگامی که به شهر رسید نزد بستگان مرد رفت و ماجرا را برایشان بازگو کرد. بستگان مرد که چنین شنیدند بسیار ناراحت شدند و ناله می کردند تا اینکه مردی دانا که از آن جا می گذشت ماجرا را شنید و رو به بستگان مرد کرد و گفت:
بیهوده خود را عذاب ندهید و بهتر است منتظر آن مرد بنشینید تا برگردد زیرا این ماجرا رازی شگفت در خود نهان دارد ، پس از چند روز مرد دانا به خانه ی مرد شکارچی رفت تا از او خبری بگیرد. وقتی که به خانه مرد رسید دید که همه در حال خوش گذرانی هستند و مرد شکارچی در بین آن ها ایستاده است.
مرد دانا که چنین دید نزد مرد شکارچی رفت و از او جویای ماجرا شد. مرد شکارچی رو به حاضرین کرد و هر آنچه را که بر او گذشته بود بازگو کرد و گفت:« وقتی شیر مرا به دندان گرفت و به لانه اش برد با دیدن آن صحنه گمان بردم که مرده ام اما پس از اندکی که به خود آمدم فهمیدم که زنده هستم اما همچنان بی حرکت ماندم و خود را به مردن زدم. شیر شروع به خوردن تکه گوشتی که از قبل در لانه اش بود کرد و پس از این که سیر شد به بیشه بازگشت.
سپس من هم به سختی از جای برخاستم و به اطرافم خیره شدم، آنجا پر بود از لاشه ی حیوانات شکار شده که ناگهان در میان آن ها کیسه ی چرمی را یافتم و گمان بردم درون آن مقداری نان یا خوراکی باشد اما وقتی در آن را گشودم با تعجب تعداد زیادی سکه طلا را در آن دیدم پس سریع آن را برداشتم و تا جایی که در توان داشتم از آن جا گریختم و آن قدر دویدم تا به این جا رسیدم.
اکنون می فهمم آن همه ترس و تحمل رنج و بلا و رفتن به این مرگ و فلاکت همه برای رسیدن به این پول بوده است. مرد دانا که سخنان شکارچی را شنید بسیار شگفت زده شد سپس رو به حاضران و شکارچی کرد و گفت: هر چه نصیب است همان می دهند، گر نستانی به ستم می دهند🌷
#رمضان_کریم🌙🌹🍃 #مرگ_بر_کرونا😁
دوست مرد که از دور شاهد این ماجرا بود پس از اندک زمانی اسب دوستش را برداشت و به سوی شهر رفت. هنگامی که به شهر رسید نزد بستگان مرد رفت و ماجرا را برایشان بازگو کرد. بستگان مرد که چنین شنیدند بسیار ناراحت شدند و ناله می کردند تا اینکه مردی دانا که از آن جا می گذشت ماجرا را شنید و رو به بستگان مرد کرد و گفت:
بیهوده خود را عذاب ندهید و بهتر است منتظر آن مرد بنشینید تا برگردد زیرا این ماجرا رازی شگفت در خود نهان دارد ، پس از چند روز مرد دانا به خانه ی مرد شکارچی رفت تا از او خبری بگیرد. وقتی که به خانه مرد رسید دید که همه در حال خوش گذرانی هستند و مرد شکارچی در بین آن ها ایستاده است.
مرد دانا که چنین دید نزد مرد شکارچی رفت و از او جویای ماجرا شد. مرد شکارچی رو به حاضرین کرد و هر آنچه را که بر او گذشته بود بازگو کرد و گفت:« وقتی شیر مرا به دندان گرفت و به لانه اش برد با دیدن آن صحنه گمان بردم که مرده ام اما پس از اندکی که به خود آمدم فهمیدم که زنده هستم اما همچنان بی حرکت ماندم و خود را به مردن زدم. شیر شروع به خوردن تکه گوشتی که از قبل در لانه اش بود کرد و پس از این که سیر شد به بیشه بازگشت.
سپس من هم به سختی از جای برخاستم و به اطرافم خیره شدم، آنجا پر بود از لاشه ی حیوانات شکار شده که ناگهان در میان آن ها کیسه ی چرمی را یافتم و گمان بردم درون آن مقداری نان یا خوراکی باشد اما وقتی در آن را گشودم با تعجب تعداد زیادی سکه طلا را در آن دیدم پس سریع آن را برداشتم و تا جایی که در توان داشتم از آن جا گریختم و آن قدر دویدم تا به این جا رسیدم.
اکنون می فهمم آن همه ترس و تحمل رنج و بلا و رفتن به این مرگ و فلاکت همه برای رسیدن به این پول بوده است. مرد دانا که سخنان شکارچی را شنید بسیار شگفت زده شد سپس رو به حاضران و شکارچی کرد و گفت: هر چه نصیب است همان می دهند، گر نستانی به ستم می دهند🌷
#رمضان_کریم🌙🌹🍃 #مرگ_بر_کرونا😁
۴.۸k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.