نام رمان: امانت خدا
نام رمان: امانت خدا
نویسنده: فاطمه.ق
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۲۶۲
خلاصه رمان:
به نام خدا داستانم داستان یه درد بزرگه!؟ دردی که شاید در ظاهر در اجتماع الان امری پذیرفتنی و آسون باشه اما تا داخل ماجرا نباشی و دردشو با تمام وجودت حس نکنی؛تو هم مثل بقیه فکر میکنی!؟ من این درد رو با ذره ذره وجودم حس کردم؟! عذاب کشیدم اما توان گفتن نداشتم یا بهتره بگم گوشی برا شندیدن نبود ؟! من بودم و من!….؟ و چقدر سخته تنهایی….؟!
بخشی از رمان:
اولش مامانم به خاطر اینکه برا حرف اون رفتم تجربی کلی ذوق داشت و مایه افتخار خودش
میدونست اما برعکس بابام با اخم بهم نگاه میکرد چون دوس داش برم ریاضی و این سنت
خانواده رو که همه ریاضی خوندن و ادامه بدم ،در صورتی که اون وسط انگار برا هیچکس مهم
نبود که من خودم هنر دوس دارم ؛حالا دیگه گذشته بهترم ادامه بدم
بله…؟! اون انتخاب انگار دستی بود که خاکستر روی شعله رو کنار زد تا شعله آتش زندگیمون رو
بسوزونه ، من تا اون روز دعوا یا هیچ جر و بحثی از مامان و بابام ندیده بودم اما از به بعد چرا
…؟!روزی نبود تو خونه مون که سر یه موضوع کوچیک دعوا راه نندازن !؟از شبکه تلویزیون تا
ایراد رو غذا و…دیوونه مون کرده بودن گاهی الکی بحث میکردن و مدرک و حقوق کارشیون تا
فک و فامیلاشون به رخ هم میکشیدن!؟
خواهرم حنا ۶سالش بود که فقط گریه میکرد و این وسط من بودم که نمدونستم باید چیکار کنم
؟!حنا اروم کنم ،برم تو اتاق یا به خودشون چیزی بگم !؟حتی منم وارد دعواشون میکردن که بگو
حق باکیه؟میگفتم بابا مامانم میگفت بله دیگه همتون از قماشو رگ وریشه اید جون به جونت
کنن ریشه تون همون راسخه!؟میگفتم مامان بابام میگفت خاک تو سرت کنن که از یه زن
طرفداری میکنی ؟!
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%85%d8%a7%d9%86%d8%aa-%d8%ae%d8%af%d8%a7-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نویسنده: فاطمه.ق
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۲۶۲
خلاصه رمان:
به نام خدا داستانم داستان یه درد بزرگه!؟ دردی که شاید در ظاهر در اجتماع الان امری پذیرفتنی و آسون باشه اما تا داخل ماجرا نباشی و دردشو با تمام وجودت حس نکنی؛تو هم مثل بقیه فکر میکنی!؟ من این درد رو با ذره ذره وجودم حس کردم؟! عذاب کشیدم اما توان گفتن نداشتم یا بهتره بگم گوشی برا شندیدن نبود ؟! من بودم و من!….؟ و چقدر سخته تنهایی….؟!
بخشی از رمان:
اولش مامانم به خاطر اینکه برا حرف اون رفتم تجربی کلی ذوق داشت و مایه افتخار خودش
میدونست اما برعکس بابام با اخم بهم نگاه میکرد چون دوس داش برم ریاضی و این سنت
خانواده رو که همه ریاضی خوندن و ادامه بدم ،در صورتی که اون وسط انگار برا هیچکس مهم
نبود که من خودم هنر دوس دارم ؛حالا دیگه گذشته بهترم ادامه بدم
بله…؟! اون انتخاب انگار دستی بود که خاکستر روی شعله رو کنار زد تا شعله آتش زندگیمون رو
بسوزونه ، من تا اون روز دعوا یا هیچ جر و بحثی از مامان و بابام ندیده بودم اما از به بعد چرا
…؟!روزی نبود تو خونه مون که سر یه موضوع کوچیک دعوا راه نندازن !؟از شبکه تلویزیون تا
ایراد رو غذا و…دیوونه مون کرده بودن گاهی الکی بحث میکردن و مدرک و حقوق کارشیون تا
فک و فامیلاشون به رخ هم میکشیدن!؟
خواهرم حنا ۶سالش بود که فقط گریه میکرد و این وسط من بودم که نمدونستم باید چیکار کنم
؟!حنا اروم کنم ،برم تو اتاق یا به خودشون چیزی بگم !؟حتی منم وارد دعواشون میکردن که بگو
حق باکیه؟میگفتم بابا مامانم میگفت بله دیگه همتون از قماشو رگ وریشه اید جون به جونت
کنن ریشه تون همون راسخه!؟میگفتم مامان بابام میگفت خاک تو سرت کنن که از یه زن
طرفداری میکنی ؟!
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%85%d8%a7%d9%86%d8%aa-%d8%ae%d8%af%d8%a7-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۳.۵k
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.