نام رمان: جهش در زمان
نام رمان: جهش در زمان
نویسنده:mahi_sf – (کاربر انجمن نودهشتیا)
ژانر:تخیلی- ماجراجویی
هدف از نوشتن رمان: سرگرمی و به تصویر کشیدن ماجراهای جذاب
خلاصه ی رمان:
این رمان زندگی یک دخترخبرنگار ساده لوح و بیخیال به نام سارا و دوستش نسترن را بیان می کند که هر دوی آنان به طور ناگهانی سر از زمان دیگری در می آورند و…
بخشی از رمان:
روی تختم ولو شده بودم.یه لحظه هم چشم از صفحه ی گوشیم برنمی داشتم.بد جوری معتاد رمان هیچکسان شده بودم. نسترن در حالی که با حوله ی قرمزش ، موهای طلایی و پرپشتش رو خشک می کرد گفت
-نسترن: هنوز چمدانا رو مرتب نکردی؟دل از اون گوشیت بکند دیگه!
به چشمای قرمزش خیره شدم.با حوله ی سرش ست کرده بود.خندیدم و با بیحالی گفتم
-من: حالا نمی شه چند دقیقه ی دیگه؟
با اخم کمرنگی جواب داد
-نسترن: از دست تو!
نسترن بهترین دوستیه که توی تمام این سالا داشتم.با اینکه خیلی گیر میده ولی از بعضی خصلتاش خوشم میاد.راستش من معتاد گوشیم.به خصوص معتاد رمان و فیلم و از این جور چیزا.چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم
-من: خیله خوب بابا!
صفحه ی گوشیمو قفل کردم و از روی تختم بلند شدم.مشتی به کتفش زدم و گفتم
-من: خیلی رو مخی!
گفت
-نسترن: تو بیشتر!
.دانشگاه خیلی راحت تر بود.از دبیرستان تا حالا ارزو داشتم خبرنگار بشم.فک نمی کردم این قدر جلسه ی بیخودی داشته باشه.زیب چمدونم رو باز کردم و لب تابم رو از توش بیرون اوردم و گذاشتمش کنار تختم،روی میز.کتابمم که زیر اون همه اسباب و وسیله له و لورده شده بود رو بیرون آوردم و به صفحش نگاه کردم.اسمش داستان های کوتاه و پند آمیز بود.درسته خیلی خزه ولی ازش توی اتوبوس استفاده کردم تا حوصلم سر نره.حالا که اسم اتوبوس رو آوردم یاد سفر طولانیمون افتادم.از تبریز با اتوبوس ترمینال اومدیم تهران تا به جلسه ی کاریمون برسیم.این خونه رو هم مائده دوست نسترن گیر آورد.شانس آوردیم مائده اینجا زندگی می کرد و گرنه مجبور می شدیم کارتون خواب بشیم.چون خوابگاه های اینجا پره و ظرفیت نداره یا اینکه خیلی گرونن.ظاهر خونه هم بدنیست.دو تا اتاق داره با یه حیاط بزرگ و سرسبز.فقط دیواراش یه خورده کثیفه ولی بازم خوبه.از حیاطش خیلی خوشم میاد.کلی خرت و پرت داخلشه ولی خیلی بزرگ و دل بازه.این قدر خوب و دلنشینه که آدم دوست نداره بیاد داخل خونه.نیم ساعتی دور جمع و جور کردن خرت و پرتام بودم.به ساعت نگاه کردم.نزدیکای دوازده ظهر بود.جالا باید ذهنمونو درگیر ناهار می کردیم.پشت سرمو خاروندم و گفتم
-من: چی بخوریم؟
از توی اتاق بغلی صداش در اومد و گفت
-نسترن: نمی دونم.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%ac%d9%87%d8%b4-%d8%af%d8%b1-%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نویسنده:mahi_sf – (کاربر انجمن نودهشتیا)
ژانر:تخیلی- ماجراجویی
هدف از نوشتن رمان: سرگرمی و به تصویر کشیدن ماجراهای جذاب
خلاصه ی رمان:
این رمان زندگی یک دخترخبرنگار ساده لوح و بیخیال به نام سارا و دوستش نسترن را بیان می کند که هر دوی آنان به طور ناگهانی سر از زمان دیگری در می آورند و…
بخشی از رمان:
روی تختم ولو شده بودم.یه لحظه هم چشم از صفحه ی گوشیم برنمی داشتم.بد جوری معتاد رمان هیچکسان شده بودم. نسترن در حالی که با حوله ی قرمزش ، موهای طلایی و پرپشتش رو خشک می کرد گفت
-نسترن: هنوز چمدانا رو مرتب نکردی؟دل از اون گوشیت بکند دیگه!
به چشمای قرمزش خیره شدم.با حوله ی سرش ست کرده بود.خندیدم و با بیحالی گفتم
-من: حالا نمی شه چند دقیقه ی دیگه؟
با اخم کمرنگی جواب داد
-نسترن: از دست تو!
نسترن بهترین دوستیه که توی تمام این سالا داشتم.با اینکه خیلی گیر میده ولی از بعضی خصلتاش خوشم میاد.راستش من معتاد گوشیم.به خصوص معتاد رمان و فیلم و از این جور چیزا.چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم
-من: خیله خوب بابا!
صفحه ی گوشیمو قفل کردم و از روی تختم بلند شدم.مشتی به کتفش زدم و گفتم
-من: خیلی رو مخی!
گفت
-نسترن: تو بیشتر!
.دانشگاه خیلی راحت تر بود.از دبیرستان تا حالا ارزو داشتم خبرنگار بشم.فک نمی کردم این قدر جلسه ی بیخودی داشته باشه.زیب چمدونم رو باز کردم و لب تابم رو از توش بیرون اوردم و گذاشتمش کنار تختم،روی میز.کتابمم که زیر اون همه اسباب و وسیله له و لورده شده بود رو بیرون آوردم و به صفحش نگاه کردم.اسمش داستان های کوتاه و پند آمیز بود.درسته خیلی خزه ولی ازش توی اتوبوس استفاده کردم تا حوصلم سر نره.حالا که اسم اتوبوس رو آوردم یاد سفر طولانیمون افتادم.از تبریز با اتوبوس ترمینال اومدیم تهران تا به جلسه ی کاریمون برسیم.این خونه رو هم مائده دوست نسترن گیر آورد.شانس آوردیم مائده اینجا زندگی می کرد و گرنه مجبور می شدیم کارتون خواب بشیم.چون خوابگاه های اینجا پره و ظرفیت نداره یا اینکه خیلی گرونن.ظاهر خونه هم بدنیست.دو تا اتاق داره با یه حیاط بزرگ و سرسبز.فقط دیواراش یه خورده کثیفه ولی بازم خوبه.از حیاطش خیلی خوشم میاد.کلی خرت و پرت داخلشه ولی خیلی بزرگ و دل بازه.این قدر خوب و دلنشینه که آدم دوست نداره بیاد داخل خونه.نیم ساعتی دور جمع و جور کردن خرت و پرتام بودم.به ساعت نگاه کردم.نزدیکای دوازده ظهر بود.جالا باید ذهنمونو درگیر ناهار می کردیم.پشت سرمو خاروندم و گفتم
-من: چی بخوریم؟
از توی اتاق بغلی صداش در اومد و گفت
-نسترن: نمی دونم.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%ac%d9%87%d8%b4-%d8%af%d8%b1-%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۲.۴k
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.