دوراهی پارت١۵
#دوراهی #پارت١۵
نقشه ای از محلی ک میخواستیم بریم رو گزاشتم رومیز و موقعیت رو برای رضا توضیح دادم
با یکی از افراد نزدیک مرادی
( مرادی همون رییس باند مواد مخدر)صحبت کردم و چت کردم و خودمو جا زدم ب عنوان ی دختر و طرح دوستی ریختم تلاش زیادی کردم ک گول بخوره و ادعا کردم ک عاشق چیزای ماجراجویی و هیجانی هستم اونم دعوتم کرد ک برای اولین بار نزدیک جایی ک قرار بود عملیات اتفاق بیوفته منو ببینه راحت گفته بود ک خلافکاره و منم بال و پر دادم و جو و ب شعبانی (همکارم )گفتم ک با یکی از خانم های اداره صحبت کنه تا اون بره سر قرار همه چیز داشت خوب پیش میرفت ب ساعت ١/٣٠بود ک لباسامونو پوشیدیم همزمان با بیرون اومدن من سایه هم بیرون اومد سلام و علیکی کردیم و رفتیم پایین ب اصرار من همه سوار ماشین من شدیم قبل اینک راه بیوفتیم زنگ زدم ب همکار خانمی ک قرار بود با ما بیاد گزاشتم رو اسپیکر ی بوق دوبوق
~الو
+الو سلام خانم شریفی محمدی هستم
~اه سلام خوبید
+سلامت باشین اماده اید دیگ
~برای؟!
+عملیات امشب دیگ
~ن من ک ب اقای شعبانی گفتم نمیتونم
خشکم زد
+ب من کسی چیزی نگفت من الان چی کار کنم
~والا نمیدونم امشبم تولد دخترم وگرنه
+بله بله ممنونم مبارک باشه شب خوش
~شبتون بخیر
رضا نگام کرد
سایه ماجرارو پرسید
رضا کامل براش توضیح داد
سایه گفت
×من میتونم
+ن خیلی خطرناکه
×ن من دیگ کارم اینه خب از پسش بر میام من بازیگر تاترم میتونم
رضا گفت
-مخالفت نکن دیگ
حرفی واسه گفتن نداشتم سایه پیاده شد و بعد ی ربع برگشت باید لباساشو عوض میکرد
ی هودی زرشکی با ی شلوار مشکی و شال مشکی و کتونی زرشکی و مشکی با ی کوله مشکی ی ست خیلی هماهنگ ی ارایش ملایمی هم کرده بود با دیدنش از ماشین پیاده شدم سایه لبخندی زد و گفت ×فک کنم خوب باشه
خندیدم و گفتم
+بله خیلیم .....
سایه سرشو انداخت پایین و سوار شد منم سوار شدم و تمام اطلاعاتو بهش دادم و اون خطی ک باهاش صحبت کردمو دادم بهش و واتس اپ تلگرامی ک باهاش صحبت کردمو انداختم رو گوشیش #کافه_رمان
نقشه ای از محلی ک میخواستیم بریم رو گزاشتم رومیز و موقعیت رو برای رضا توضیح دادم
با یکی از افراد نزدیک مرادی
( مرادی همون رییس باند مواد مخدر)صحبت کردم و چت کردم و خودمو جا زدم ب عنوان ی دختر و طرح دوستی ریختم تلاش زیادی کردم ک گول بخوره و ادعا کردم ک عاشق چیزای ماجراجویی و هیجانی هستم اونم دعوتم کرد ک برای اولین بار نزدیک جایی ک قرار بود عملیات اتفاق بیوفته منو ببینه راحت گفته بود ک خلافکاره و منم بال و پر دادم و جو و ب شعبانی (همکارم )گفتم ک با یکی از خانم های اداره صحبت کنه تا اون بره سر قرار همه چیز داشت خوب پیش میرفت ب ساعت ١/٣٠بود ک لباسامونو پوشیدیم همزمان با بیرون اومدن من سایه هم بیرون اومد سلام و علیکی کردیم و رفتیم پایین ب اصرار من همه سوار ماشین من شدیم قبل اینک راه بیوفتیم زنگ زدم ب همکار خانمی ک قرار بود با ما بیاد گزاشتم رو اسپیکر ی بوق دوبوق
~الو
+الو سلام خانم شریفی محمدی هستم
~اه سلام خوبید
+سلامت باشین اماده اید دیگ
~برای؟!
+عملیات امشب دیگ
~ن من ک ب اقای شعبانی گفتم نمیتونم
خشکم زد
+ب من کسی چیزی نگفت من الان چی کار کنم
~والا نمیدونم امشبم تولد دخترم وگرنه
+بله بله ممنونم مبارک باشه شب خوش
~شبتون بخیر
رضا نگام کرد
سایه ماجرارو پرسید
رضا کامل براش توضیح داد
سایه گفت
×من میتونم
+ن خیلی خطرناکه
×ن من دیگ کارم اینه خب از پسش بر میام من بازیگر تاترم میتونم
رضا گفت
-مخالفت نکن دیگ
حرفی واسه گفتن نداشتم سایه پیاده شد و بعد ی ربع برگشت باید لباساشو عوض میکرد
ی هودی زرشکی با ی شلوار مشکی و شال مشکی و کتونی زرشکی و مشکی با ی کوله مشکی ی ست خیلی هماهنگ ی ارایش ملایمی هم کرده بود با دیدنش از ماشین پیاده شدم سایه لبخندی زد و گفت ×فک کنم خوب باشه
خندیدم و گفتم
+بله خیلیم .....
سایه سرشو انداخت پایین و سوار شد منم سوار شدم و تمام اطلاعاتو بهش دادم و اون خطی ک باهاش صحبت کردمو دادم بهش و واتس اپ تلگرامی ک باهاش صحبت کردمو انداختم رو گوشیش #کافه_رمان
۲۲.۶k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.