رمان شیطنت در راه عشق
رمان شیطنت در راه عشق
پارت_۴۷
از اونجایی که سونیا در خانواده ی پولداری بزرگ شده بود و از هر چیزی تامین بود
به رامتین پیشنهاد میدهد تا به او کمک کند
اما
به یک شرط!
به شرط ازدواج با او!
رامتین راه دیگری جز پذیرفتن نداشت و از اونجایی که برادر سونیا یعنی سورن یکی از بهترین دوستای رامتین بود پس جای هیچ ریسکی نبود
رامتین با پیشنهاد سونیا موافقت کرد
و سرپا شدن شرکتش را به بدون عشق ازدواج کردن ترجیح داد!
بعد از ۱سال شرکت رامتین مثل قبل شد و شاید حتی بهتر
از یک طرف زندگی کردن اجباری و بدون عشق بسیار بر رامتین سخت شده بود
رامتین که دوباره ثروتش را به دست اورد
در یک فرصت تمام پول های سونیا را پرداخت و او را طلاق داد
سونیا که از شدت ناراحتی و حرص نمیتوانست آنجارو تحمل کند به همراه برادر خود به خارج رفت
و اما رامتین!
با آمدن رها توانست برای اولین بار طمع عشق را با تمام وجودش حس کند
ولیکن از بچه ای که پدرش بود خبری نداشت و این شد مشکلی دوباره و دوچندان برابر!
☆☆☆رها☆☆☆
تو آشپزخونه بودم که سورن اومد کنارم
_رها؟
_هن
_بچه ها مرغ های کبابی خریدن میخواییم لب دریا کباب بزنیم
_آخجونز
_ته احساست همین بود
دندونای سفیدمو به نمایش گذاشتمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم بعد زبونمو اوردم بیرون چشمامو چپ کردم براش ادا بیرون اوردم!
بنده خدا فکر کرد روان پرشیم!
از آشپزخونه زد بیرون
منم رفتم تو یکی از اتاقا
میخواستم برای بیرون رفتن حاضر شم
هوا سرد بود
بخاطر همین
یه پانچ نوک مدادی که پشتش کلاه داشت پوشیدم
رو کمرش یه کمربند داشت
یه شلوار تنگ به همون رنگ حالا کمی تیره تر هم پوشیدم که خیلی خوشگل شدم
"بزنید به تخته"
یه کلاه بافت بلند هم که البته اون هم نوک مدادی بود گذاشتم رو سرم
یه تیکه از موهامو ریختم رو صورتم بقیه رو زیر کلاه جا داده بودم!
به رژ قرمز برداشتمو به لبام کشیدم
چند بار لبامو به هم کشیدم
اوووف لامصب چه جیگری هستما
رفتم بیرون همون موقع رز هم از اتاقش اومد بیرون
یه نگاه بهم انداختو گفت
_وااو چه جیگر شدی رها! میخوای دل کیو ببری کلک؟
_واسه خاطره دله خودم تیپزدم منحرف!
_اره تو که راست میگی
رفتیم پایین
دیدم همه حاضرو اماده هستن و منتظر ما!
فرشاد تا منو دید یه سوت زدو گفت
_جونز آبجیمو!!
هاووش و نریمان داشتن قورتم مبدادن!
حواس سورن بهم جمع شدو ابروهاش تو هم گره خورد!
اوپس!این چی میگه این وسط!
سورن اومد نزدیکمو بدونتوجه به بقیه دستمو کشیدو برد تو اتاق!
درو پشت سرش بست و منو تکیه داد به در و دوتا دستاشو زد به در
و تو چشمام با اون اخم نگام کرد
رگ شقیقش برجسته شده بود!
یکم از این سورنه رو به روم میترسیدم!
پارت_۴۷
از اونجایی که سونیا در خانواده ی پولداری بزرگ شده بود و از هر چیزی تامین بود
به رامتین پیشنهاد میدهد تا به او کمک کند
اما
به یک شرط!
به شرط ازدواج با او!
رامتین راه دیگری جز پذیرفتن نداشت و از اونجایی که برادر سونیا یعنی سورن یکی از بهترین دوستای رامتین بود پس جای هیچ ریسکی نبود
رامتین با پیشنهاد سونیا موافقت کرد
و سرپا شدن شرکتش را به بدون عشق ازدواج کردن ترجیح داد!
بعد از ۱سال شرکت رامتین مثل قبل شد و شاید حتی بهتر
از یک طرف زندگی کردن اجباری و بدون عشق بسیار بر رامتین سخت شده بود
رامتین که دوباره ثروتش را به دست اورد
در یک فرصت تمام پول های سونیا را پرداخت و او را طلاق داد
سونیا که از شدت ناراحتی و حرص نمیتوانست آنجارو تحمل کند به همراه برادر خود به خارج رفت
و اما رامتین!
با آمدن رها توانست برای اولین بار طمع عشق را با تمام وجودش حس کند
ولیکن از بچه ای که پدرش بود خبری نداشت و این شد مشکلی دوباره و دوچندان برابر!
☆☆☆رها☆☆☆
تو آشپزخونه بودم که سورن اومد کنارم
_رها؟
_هن
_بچه ها مرغ های کبابی خریدن میخواییم لب دریا کباب بزنیم
_آخجونز
_ته احساست همین بود
دندونای سفیدمو به نمایش گذاشتمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم بعد زبونمو اوردم بیرون چشمامو چپ کردم براش ادا بیرون اوردم!
بنده خدا فکر کرد روان پرشیم!
از آشپزخونه زد بیرون
منم رفتم تو یکی از اتاقا
میخواستم برای بیرون رفتن حاضر شم
هوا سرد بود
بخاطر همین
یه پانچ نوک مدادی که پشتش کلاه داشت پوشیدم
رو کمرش یه کمربند داشت
یه شلوار تنگ به همون رنگ حالا کمی تیره تر هم پوشیدم که خیلی خوشگل شدم
"بزنید به تخته"
یه کلاه بافت بلند هم که البته اون هم نوک مدادی بود گذاشتم رو سرم
یه تیکه از موهامو ریختم رو صورتم بقیه رو زیر کلاه جا داده بودم!
به رژ قرمز برداشتمو به لبام کشیدم
چند بار لبامو به هم کشیدم
اوووف لامصب چه جیگری هستما
رفتم بیرون همون موقع رز هم از اتاقش اومد بیرون
یه نگاه بهم انداختو گفت
_وااو چه جیگر شدی رها! میخوای دل کیو ببری کلک؟
_واسه خاطره دله خودم تیپزدم منحرف!
_اره تو که راست میگی
رفتیم پایین
دیدم همه حاضرو اماده هستن و منتظر ما!
فرشاد تا منو دید یه سوت زدو گفت
_جونز آبجیمو!!
هاووش و نریمان داشتن قورتم مبدادن!
حواس سورن بهم جمع شدو ابروهاش تو هم گره خورد!
اوپس!این چی میگه این وسط!
سورن اومد نزدیکمو بدونتوجه به بقیه دستمو کشیدو برد تو اتاق!
درو پشت سرش بست و منو تکیه داد به در و دوتا دستاشو زد به در
و تو چشمام با اون اخم نگام کرد
رگ شقیقش برجسته شده بود!
یکم از این سورنه رو به روم میترسیدم!
۱۰.۰k
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.