رمان واقعی عاشقانه مذهبی
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_پنجاه_ویکم🎬
دلم میخواست منوچهر زودتر به خاک برسه ..
فکر خستگی تنش رو میکردم. دلم نمیخواست توی اون کشوهای سرد خونه بمونه. منوچهر از سرما بدش میومد. روز تشییع چه قدر چشم انتظاری کشیدم تا اومد....
یه روز و نیم ندیده بودمش، اما همین که تابوتش رو دیدم، نتونستم برم طرفش....
اونو هر طرف میبردن، می رفتم طرف دیگه، دورترین جایی که میشد. از غسالخونه گذاشتنش تو ی آمبولانس.
دلم پر می زد.
اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...
با علی و هدی و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم. سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش، روی قلبش که آرامش بگیرم، ولی ترکش ها مانع بود. اون روز هم نذاشتن، چون کالبد شکافی شده بود. صورتش رو باز کردم. روی چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن.
گفتم: "این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدی؟ من دلم می خواد
چشماتو ببینم "
مهرا افتاد دو طرف صورتش و چشماش باز شد. هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف میزدن...
گفتم: "راحت شدی. حالا آروم بخواب "
چشماشو بستم و بوسیدم. مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم.
دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم. سفارش کردم توی قبر رو ببینن، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه....
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_پنجاه_ویکم🎬
دلم میخواست منوچهر زودتر به خاک برسه ..
فکر خستگی تنش رو میکردم. دلم نمیخواست توی اون کشوهای سرد خونه بمونه. منوچهر از سرما بدش میومد. روز تشییع چه قدر چشم انتظاری کشیدم تا اومد....
یه روز و نیم ندیده بودمش، اما همین که تابوتش رو دیدم، نتونستم برم طرفش....
اونو هر طرف میبردن، می رفتم طرف دیگه، دورترین جایی که میشد. از غسالخونه گذاشتنش تو ی آمبولانس.
دلم پر می زد.
اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...
با علی و هدی و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم. سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش، روی قلبش که آرامش بگیرم، ولی ترکش ها مانع بود. اون روز هم نذاشتن، چون کالبد شکافی شده بود. صورتش رو باز کردم. روی چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن.
گفتم: "این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدی؟ من دلم می خواد
چشماتو ببینم "
مهرا افتاد دو طرف صورتش و چشماش باز شد. هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف میزدن...
گفتم: "راحت شدی. حالا آروم بخواب "
چشماشو بستم و بوسیدم. مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم.
دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم. سفارش کردم توی قبر رو ببینن، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه....
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
۶.۲k
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.