رمان واقعی عاشقانه مذهبی💑
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_پنجاه_ودوم(پایان)🎬
بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو.
گلا رو زدم کنار و خوابیدم روی قبرش.
همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همون جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاک. سنگ قبر رو که انداختن، دیگه فاصله رو حس کردم....
《رفت کنار پنجره.... عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود اما حالا نه....
گفت: "یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...."
گریه امانش نداد....
دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد، آنقدر که سبک شد ....》
تا چهلم نمی فهمیدم چی به سرم اومده. انگار توی خلأ بودم. نه کسی رو میدیدم، نه چیزی میشنیدم...
روزای سخت تر بعد از اون بود.
نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد..
یه شب بالای پشت بوم نشستم و هر چی حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم یه کبوتر سفید اومد وکنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم: "منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این
کبوتر و می فرستی؟ "
اومدم پایین. تا چند روز نمیتونستم بالا برم. کبوتر گوشه ی قفس مونده بود و نمیرفت. علی آوردش پایین. هر کاری کردم نتونستم نوازشش کنم...
میاد پیشمون. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه. بوی تنش میپیچه توی خونه. بچه ها هم حس میکنن. سلام میکنه و می شنویم. میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه....
اونجا تنهاست و من این جا. تا منوچهر بود،ته غم رو ندیده بودم. حالا شادی رو نمیفهمم....
این همه چیز توی دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست....
#پایان
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_پنجاه_ودوم(پایان)🎬
بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو.
گلا رو زدم کنار و خوابیدم روی قبرش.
همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همون جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاک. سنگ قبر رو که انداختن، دیگه فاصله رو حس کردم....
《رفت کنار پنجره.... عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود اما حالا نه....
گفت: "یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...."
گریه امانش نداد....
دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد، آنقدر که سبک شد ....》
تا چهلم نمی فهمیدم چی به سرم اومده. انگار توی خلأ بودم. نه کسی رو میدیدم، نه چیزی میشنیدم...
روزای سخت تر بعد از اون بود.
نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد..
یه شب بالای پشت بوم نشستم و هر چی حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم یه کبوتر سفید اومد وکنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم: "منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این
کبوتر و می فرستی؟ "
اومدم پایین. تا چند روز نمیتونستم بالا برم. کبوتر گوشه ی قفس مونده بود و نمیرفت. علی آوردش پایین. هر کاری کردم نتونستم نوازشش کنم...
میاد پیشمون. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه. بوی تنش میپیچه توی خونه. بچه ها هم حس میکنن. سلام میکنه و می شنویم. میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه....
اونجا تنهاست و من این جا. تا منوچهر بود،ته غم رو ندیده بودم. حالا شادی رو نمیفهمم....
این همه چیز توی دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست....
#پایان
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
۵.۹k
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.