رمان شیطنت در راه عشق
رمان شیطنت در راه عشق
پارت_۴۹
_هه تازه یادت افتاد که باید یه چیزایی بهم بگی؟ الان؟!
اون موقع کجا بودی؟
تویی که حرف از مراقبت من میزدی؟
میگفتی دستت امانتم اما تا وقتی سونیا جونت اومد گفتی رها کیه؟گور باباش نه؟!
_رها بسه تو حرفاتو زدی حالا نوبت منه!
_نمیخوام به حرفات گوش کنم
رامتین مچ دیتمو گرفت که همزمان صدای عصبی سورن اومد
_اینجا چه خبره؟؟
رامتین سریع در از من جواب داد_به تو ربطی نداره،بین منو رها!
_هر چیزی که به رها مربوط میشه به منم مربوطه
_هه کی گفته؟!
من کسی هستم که باید کنارم زندگی میکرد
من کسی هستم که پدربزرگش اونو به من سپرده،فهمیدی!!!؟؟
یهو داد زدم
_بسه
دوتاشون ساکت شدونو به من نگاه مبکردن
صدامو اوردم پایین تر و ادامه دادم
_بسه بابا! مگه بچه شدین که بخاطر همچین چیزی دارین به جون هم میوفتین؟!
د خب عین آدم باهم صحبت کنین
در ضمن اقا رامتین من گفتم که هیچ حرفی با شما ندارم
رامتین خواست چیزی بگه که من رفتم
خداروشکر بچه ها مشغول والیبال بودنو حواسشون این طرف نبود
رفتم کنار بقیه و گفتم
_هوی پس من چی!؟؟
فرشاد گفت_ابجی تو برو کباب بزن!
زکی،ابنارو باش!
رفتممنقل برداشتمو زغال هارو خالی کردم توش اتیش زدم
سیخ های کباب رو که پسرا حداقل ابن کارو خودشون انجام دادنو گذاشتم رو منقل
بعد عین این بیکارا بادبزن گرفتم هلک هلک باد میزدم!
هییی خدا ببین الان باید شاهزاده سوار بر اسبمون میومد بادبزن رو میگرفت میگفت بسپرش به من تو برو عشق کن
دکی ما از این شانسا نداریم
شاهزه ی ما سوار بر خر مَش رحیمم نیست چه برسه اسب
از رویا های مشنگیم دست برداشتمو شروع کردم به ادامه ی باد زدن
دبگه کم کم کبابا درست شد
بچه هارو صدا زدم
_هوی جلبکا بیاین بشامیم
همون موقع بچه ها اومدن
سورن شده بود همون سورن شادو شنگول اما رامتین هنوز از چهرش یه غمی میبارید
بیخیال!
رفتم سیخ هارو اوردمو گفتم
_بیاین کوفت کنید که ایشالا سر گلوتون گیر کنه
هاووش گفت
_یا امام توش زهر نریختی که؟
نمک دونی که سر سفره بودو برداشتمو پرت کردم طرفشو گفتم
_نخیر نریختم
فرشاد گفت
_دستو پنجت درد نکنه ابجی عجب چیزی درست کردی!
منم با دهن پر گفتم
_نوش جان داداچ
نسیم زد پس کلمو گعت
_اه حالمونو بهم زدی دختره ی چندش
همین طور داشت حرف میزد که
یهو دوتا تکه گوشتو گرفتمو چپوندم تو دهنش بعد دستمو فشار دادم رو دهنشو گفتم
_لال باش،مرگ خودت دو دقیقه دهنتو ببند بزار با ارامش یه چیزی بلونبونیم
بعد از خوردن غذا یه آتیشی درست کردیمو همه دورش نشستیم
یهو صحرا رو به سورن با ناز گفت
_سورن جون میشه برام گیتار بزنی؟
"چی مگه سورن بلده؟!"
سورن گفت
_نه حوصله ندارم
پارت_۴۹
_هه تازه یادت افتاد که باید یه چیزایی بهم بگی؟ الان؟!
اون موقع کجا بودی؟
تویی که حرف از مراقبت من میزدی؟
میگفتی دستت امانتم اما تا وقتی سونیا جونت اومد گفتی رها کیه؟گور باباش نه؟!
_رها بسه تو حرفاتو زدی حالا نوبت منه!
_نمیخوام به حرفات گوش کنم
رامتین مچ دیتمو گرفت که همزمان صدای عصبی سورن اومد
_اینجا چه خبره؟؟
رامتین سریع در از من جواب داد_به تو ربطی نداره،بین منو رها!
_هر چیزی که به رها مربوط میشه به منم مربوطه
_هه کی گفته؟!
من کسی هستم که باید کنارم زندگی میکرد
من کسی هستم که پدربزرگش اونو به من سپرده،فهمیدی!!!؟؟
یهو داد زدم
_بسه
دوتاشون ساکت شدونو به من نگاه مبکردن
صدامو اوردم پایین تر و ادامه دادم
_بسه بابا! مگه بچه شدین که بخاطر همچین چیزی دارین به جون هم میوفتین؟!
د خب عین آدم باهم صحبت کنین
در ضمن اقا رامتین من گفتم که هیچ حرفی با شما ندارم
رامتین خواست چیزی بگه که من رفتم
خداروشکر بچه ها مشغول والیبال بودنو حواسشون این طرف نبود
رفتم کنار بقیه و گفتم
_هوی پس من چی!؟؟
فرشاد گفت_ابجی تو برو کباب بزن!
زکی،ابنارو باش!
رفتممنقل برداشتمو زغال هارو خالی کردم توش اتیش زدم
سیخ های کباب رو که پسرا حداقل ابن کارو خودشون انجام دادنو گذاشتم رو منقل
بعد عین این بیکارا بادبزن گرفتم هلک هلک باد میزدم!
هییی خدا ببین الان باید شاهزاده سوار بر اسبمون میومد بادبزن رو میگرفت میگفت بسپرش به من تو برو عشق کن
دکی ما از این شانسا نداریم
شاهزه ی ما سوار بر خر مَش رحیمم نیست چه برسه اسب
از رویا های مشنگیم دست برداشتمو شروع کردم به ادامه ی باد زدن
دبگه کم کم کبابا درست شد
بچه هارو صدا زدم
_هوی جلبکا بیاین بشامیم
همون موقع بچه ها اومدن
سورن شده بود همون سورن شادو شنگول اما رامتین هنوز از چهرش یه غمی میبارید
بیخیال!
رفتم سیخ هارو اوردمو گفتم
_بیاین کوفت کنید که ایشالا سر گلوتون گیر کنه
هاووش گفت
_یا امام توش زهر نریختی که؟
نمک دونی که سر سفره بودو برداشتمو پرت کردم طرفشو گفتم
_نخیر نریختم
فرشاد گفت
_دستو پنجت درد نکنه ابجی عجب چیزی درست کردی!
منم با دهن پر گفتم
_نوش جان داداچ
نسیم زد پس کلمو گعت
_اه حالمونو بهم زدی دختره ی چندش
همین طور داشت حرف میزد که
یهو دوتا تکه گوشتو گرفتمو چپوندم تو دهنش بعد دستمو فشار دادم رو دهنشو گفتم
_لال باش،مرگ خودت دو دقیقه دهنتو ببند بزار با ارامش یه چیزی بلونبونیم
بعد از خوردن غذا یه آتیشی درست کردیمو همه دورش نشستیم
یهو صحرا رو به سورن با ناز گفت
_سورن جون میشه برام گیتار بزنی؟
"چی مگه سورن بلده؟!"
سورن گفت
_نه حوصله ندارم
۷.۷k
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.