پارت ۹۶ :
پارت ۹۶ :
روز هشتم
چشمام و باز کردم . آبریزش بینی داشتم . از رو تخت بلند شدم و رفتم آشپزخونه .
دست و صورتمو شوستم .
رفتم صبحانه رو آماده کردم و ناخودآگاه بینی و بالا می کشیدم .
( جونگ کوک )
رفتم تو آشپز خونه . نایکا بیدار بود .
صدای کشیدن بینیشو شنیدم .
رفتم سمتش و با دست راستم شونه چپش رو گرفتم و به عقب کشیدمش . با عصبانیت گفتم : برای چی داری گریه میکنی هااا؟؟
تا خواست یک چیزی بگه گفتم : هیششش .
به ظرف شویی تکیه دادم .
آروم گفت : شبا اگه گریه کنم فرداش آبریزش بینی دارم گفتم : ت تو چی .... اوففف
دست چپش و روی گردنش گذاشت . یاد زخم روی گردنش افتادم .
( خودم )
خواستم سرم و پایین بیارم که محکم مچ دست چپم رو گرفت و به سمت خودش کشید .
منو چرخوند و به گردنم خیره شد . یک چیزایی میگفت ولی صدای صوت توی گوشم بود .
وقتی گفت زخم . یاد زخم گردنم افتاد .
سریع برگشتم و ازش دور شدم و دست راستمو روی دهنم گذاشتم و گریه کردم .
اومد نزدیکم که به یخچال تکیه دادم . دستم و از رو دهنم برداشتم و روی زمین نشستم و گریه خفه میکردم .
اومد پیشم و روی زمین نشست و گفت : یاد چیزی افتادی ؟؟ .
با دستاش دستامو گرفت و با تعجب نگام میکرد .
گفتم : اون شب تولدم بود حالم خوب نبود رفتم خونه که اونو دیدم بهم چیزی گفت ولی من خیلی عصبی بودم و یک چیزی گفتم اونم شیشه از روی زمین برداشت و باهاش گردنم و برید میدونی با چه بدبختی اون شب و فراموش کردم . و گریه کردم .
بلند شد و گفت : من اون مردتیکه رو پیدا کنم بلند شو بریم پیشش بلند شدم و گفتم : یک لحظه گوش بده من نمیخوام بیشتر یادم بیاد اون شب چی شد .
بغلم کرد و گفت : باشه باشه گریه نکن بیا بریم بیرون حالت عوض شه .
گوشیمو برداشتم و رفتیم . حالم بهتر شد
رسیدیم خونشون .
فقط جیمین و وی بودن که داشتن باقالی رو از پوست درمیوردن .
بعد سلام کردن منم نشستم . جونگ کوک رفت تو اتاقش .
جیمین رو مبل نشسته بود و با هنذفری داشت آهنگ گوش میداد .
منو و وی با باقالی ها بودیم .
به جیمین نگا کرد و صورتمو جلو بردم صورتش و پشت سرم برد و گفت : گریه کردی من : اره وی : جانگ کوک اذیتت کرده من : نه یاد خاطره ی بدی افتادم .
یک دفعه جیمین گفت : هِی نَ نَ نَ .
ترسیدم .
جونگ کوکم تو اتاق بقیه اش رو خوند .
آهنگ on بود . من و وی و جیمین مردیم از خنده .
جیمین رفت کنار دیوار نشست .
هر چی میشد می خندیدیم .
گوشیم زنگ خورد . لبخند از روی صورتم پاک شد . وی گفت : چی شده ! !
من : هیچی جیمین : کسی زنگ زده چرا جوابشو نمیدی وی : کیه من : مامانمه جیمین : جوابشو بده من : نمیتونم ...... من از بچگی با مامان جعلیم بزرگ شدم نه این وی : بده من من : نه صدا تو بشنوه منو میکشه وی : میگم بده به من خودم میدونم چیکار کنم .
یعنی چی میخواست بگه .
روز هشتم
چشمام و باز کردم . آبریزش بینی داشتم . از رو تخت بلند شدم و رفتم آشپزخونه .
دست و صورتمو شوستم .
رفتم صبحانه رو آماده کردم و ناخودآگاه بینی و بالا می کشیدم .
( جونگ کوک )
رفتم تو آشپز خونه . نایکا بیدار بود .
صدای کشیدن بینیشو شنیدم .
رفتم سمتش و با دست راستم شونه چپش رو گرفتم و به عقب کشیدمش . با عصبانیت گفتم : برای چی داری گریه میکنی هااا؟؟
تا خواست یک چیزی بگه گفتم : هیششش .
به ظرف شویی تکیه دادم .
آروم گفت : شبا اگه گریه کنم فرداش آبریزش بینی دارم گفتم : ت تو چی .... اوففف
دست چپش و روی گردنش گذاشت . یاد زخم روی گردنش افتادم .
( خودم )
خواستم سرم و پایین بیارم که محکم مچ دست چپم رو گرفت و به سمت خودش کشید .
منو چرخوند و به گردنم خیره شد . یک چیزایی میگفت ولی صدای صوت توی گوشم بود .
وقتی گفت زخم . یاد زخم گردنم افتاد .
سریع برگشتم و ازش دور شدم و دست راستمو روی دهنم گذاشتم و گریه کردم .
اومد نزدیکم که به یخچال تکیه دادم . دستم و از رو دهنم برداشتم و روی زمین نشستم و گریه خفه میکردم .
اومد پیشم و روی زمین نشست و گفت : یاد چیزی افتادی ؟؟ .
با دستاش دستامو گرفت و با تعجب نگام میکرد .
گفتم : اون شب تولدم بود حالم خوب نبود رفتم خونه که اونو دیدم بهم چیزی گفت ولی من خیلی عصبی بودم و یک چیزی گفتم اونم شیشه از روی زمین برداشت و باهاش گردنم و برید میدونی با چه بدبختی اون شب و فراموش کردم . و گریه کردم .
بلند شد و گفت : من اون مردتیکه رو پیدا کنم بلند شو بریم پیشش بلند شدم و گفتم : یک لحظه گوش بده من نمیخوام بیشتر یادم بیاد اون شب چی شد .
بغلم کرد و گفت : باشه باشه گریه نکن بیا بریم بیرون حالت عوض شه .
گوشیمو برداشتم و رفتیم . حالم بهتر شد
رسیدیم خونشون .
فقط جیمین و وی بودن که داشتن باقالی رو از پوست درمیوردن .
بعد سلام کردن منم نشستم . جونگ کوک رفت تو اتاقش .
جیمین رو مبل نشسته بود و با هنذفری داشت آهنگ گوش میداد .
منو و وی با باقالی ها بودیم .
به جیمین نگا کرد و صورتمو جلو بردم صورتش و پشت سرم برد و گفت : گریه کردی من : اره وی : جانگ کوک اذیتت کرده من : نه یاد خاطره ی بدی افتادم .
یک دفعه جیمین گفت : هِی نَ نَ نَ .
ترسیدم .
جونگ کوکم تو اتاق بقیه اش رو خوند .
آهنگ on بود . من و وی و جیمین مردیم از خنده .
جیمین رفت کنار دیوار نشست .
هر چی میشد می خندیدیم .
گوشیم زنگ خورد . لبخند از روی صورتم پاک شد . وی گفت : چی شده ! !
من : هیچی جیمین : کسی زنگ زده چرا جوابشو نمیدی وی : کیه من : مامانمه جیمین : جوابشو بده من : نمیتونم ...... من از بچگی با مامان جعلیم بزرگ شدم نه این وی : بده من من : نه صدا تو بشنوه منو میکشه وی : میگم بده به من خودم میدونم چیکار کنم .
یعنی چی میخواست بگه .
۶۶.۶k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.