پارت ۱۹۶ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۹۶ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
**پنج ماه بعد**
نیاز:
خسته روی مبل تکیه دادم و گفتم :
_بالاخره تموم شد..
هلما و پریماه که هلاک شده بودن چشماشونو بسته و رو تخت دراز کشیده بودن.
زندایی و مامان مشغول حرف زدن بودن و چون به غیر از حرف و غیبت کردن کار خاص دیگه ای انجام نداده بودن خسته هم نبودن و کلی انرژی ام داشتن!
آرزو یه جوری داشت کف آشپزخونه رو دستمال می کشید که رنگ نمونده بود برا سرامیکش.
آزیتا جون و خاله سمیرا ام خسته تکیه دادع بودن به دوتا پشتی راحتی .
از جام بلند شدم و رفتم سمت کتری و نصفه پرش کردم و گذاشتم رو اجاق و داخل فلاسک دوتا قاشق چای ریختم همراه هل .
مشغول رد کردن استوریا شدم..حتی حوصله ی نگاه کردنم نداشتم فقط دوس داشتم همه رو باز کنم.
بعد از به جوش اومدن آب کتری رو ریختم داخل فلاسک و درشو بستم و ظرف پنیر و خیار گوجه رو گذاشتم رو میز و نون رو هم توی جا نونی کوچیک قرار دادم رو میز و رو به بقیه کردم و گفتم:
_بفرمائید عصرونه.
همه اول متعجب نگاهم کردن اما بعدش بلند شدن و اومدن رو میز دوازده نفره .
با لبخند چای رو توی استکان های چینی ریختم و با عشق به جهاز نو و خوشگلم نگاه کردم.
_دستت تون درد نکنه واقعا زحمت کشیدید..نمی دونم چجوری ازتون تشکر کنم.
خاله سمیرا با لبخند گفت:
_این چه حرفیه کاری نکردیم که..
_خیلی کارا کردید..انشالله جبران کنم .
_وقت زیاده عزیزم ..ماهم کار خاصی نکردیم.
_اختیار داری خاله جون.
*****
با باز کردن چشمم گوشیو ور داشتم و پیامک جدیدی که واسم اومده بود رو باز کردم.
_منتظر باش.
از یه شماره ی ناشناس بود..با تعجب چند بار خوندمش.
آخه منتظر چی باید باشم؟
آهی کشیدم و سعی کردم از تخت گرم و نرمم دل بکنم.
نیما از دیروز باهام قهر کرده بود .
منم نه پیام دادم نه زنگی چیزی..چه دلیلی داشت بخاطر اینکه می خواستم موهامو رنگ نکنم قهر کنه؟
گیر داده بود شرابی..دوس نداشتم موهام شرابی باشه واسه عروسیم..درکل رنگ کردنو دوس داشتم اما با تور موهای طبیعی و مشکی با رگ های خرمایی خودم بهتریت حالت بود.
زور زورکی صبحونه امو خوردم و رفتم سراغ کتابام.
آخرین ترم دانشگاهم بود.. واقعا دلم تنگ می شد..
آهی کشیدم و اجازه دادم اشکام بریزن رو گونه ام .
دانشگاه و دبیرستان دورانی اند که آدم وقتی تمومش می کنه دلش می خواد بازم برگرده به اون روزا..
مانتوی کالباسیمو پوشیدم و رژ بنفش رنگی به لبم مالوندم.
واسه رژه رفتن رو مخ نیما بهترین گزینه بود.
شلوار مشکی و کتونی های آل استار و شال مشکیمم انداختم رو موهای بازم که حالا بلند شده و ده سانتی پایین تر از گردنم بودن.
با زدن زنگ در آزیتا جون درو باز کرد.
تقی به در زدم و با باز شدن در سلام و احوال پرسی گرمی با آزیتا جون کردم .
با دیدن... #نظر_بده
**پنج ماه بعد**
نیاز:
خسته روی مبل تکیه دادم و گفتم :
_بالاخره تموم شد..
هلما و پریماه که هلاک شده بودن چشماشونو بسته و رو تخت دراز کشیده بودن.
زندایی و مامان مشغول حرف زدن بودن و چون به غیر از حرف و غیبت کردن کار خاص دیگه ای انجام نداده بودن خسته هم نبودن و کلی انرژی ام داشتن!
آرزو یه جوری داشت کف آشپزخونه رو دستمال می کشید که رنگ نمونده بود برا سرامیکش.
آزیتا جون و خاله سمیرا ام خسته تکیه دادع بودن به دوتا پشتی راحتی .
از جام بلند شدم و رفتم سمت کتری و نصفه پرش کردم و گذاشتم رو اجاق و داخل فلاسک دوتا قاشق چای ریختم همراه هل .
مشغول رد کردن استوریا شدم..حتی حوصله ی نگاه کردنم نداشتم فقط دوس داشتم همه رو باز کنم.
بعد از به جوش اومدن آب کتری رو ریختم داخل فلاسک و درشو بستم و ظرف پنیر و خیار گوجه رو گذاشتم رو میز و نون رو هم توی جا نونی کوچیک قرار دادم رو میز و رو به بقیه کردم و گفتم:
_بفرمائید عصرونه.
همه اول متعجب نگاهم کردن اما بعدش بلند شدن و اومدن رو میز دوازده نفره .
با لبخند چای رو توی استکان های چینی ریختم و با عشق به جهاز نو و خوشگلم نگاه کردم.
_دستت تون درد نکنه واقعا زحمت کشیدید..نمی دونم چجوری ازتون تشکر کنم.
خاله سمیرا با لبخند گفت:
_این چه حرفیه کاری نکردیم که..
_خیلی کارا کردید..انشالله جبران کنم .
_وقت زیاده عزیزم ..ماهم کار خاصی نکردیم.
_اختیار داری خاله جون.
*****
با باز کردن چشمم گوشیو ور داشتم و پیامک جدیدی که واسم اومده بود رو باز کردم.
_منتظر باش.
از یه شماره ی ناشناس بود..با تعجب چند بار خوندمش.
آخه منتظر چی باید باشم؟
آهی کشیدم و سعی کردم از تخت گرم و نرمم دل بکنم.
نیما از دیروز باهام قهر کرده بود .
منم نه پیام دادم نه زنگی چیزی..چه دلیلی داشت بخاطر اینکه می خواستم موهامو رنگ نکنم قهر کنه؟
گیر داده بود شرابی..دوس نداشتم موهام شرابی باشه واسه عروسیم..درکل رنگ کردنو دوس داشتم اما با تور موهای طبیعی و مشکی با رگ های خرمایی خودم بهتریت حالت بود.
زور زورکی صبحونه امو خوردم و رفتم سراغ کتابام.
آخرین ترم دانشگاهم بود.. واقعا دلم تنگ می شد..
آهی کشیدم و اجازه دادم اشکام بریزن رو گونه ام .
دانشگاه و دبیرستان دورانی اند که آدم وقتی تمومش می کنه دلش می خواد بازم برگرده به اون روزا..
مانتوی کالباسیمو پوشیدم و رژ بنفش رنگی به لبم مالوندم.
واسه رژه رفتن رو مخ نیما بهترین گزینه بود.
شلوار مشکی و کتونی های آل استار و شال مشکیمم انداختم رو موهای بازم که حالا بلند شده و ده سانتی پایین تر از گردنم بودن.
با زدن زنگ در آزیتا جون درو باز کرد.
تقی به در زدم و با باز شدن در سلام و احوال پرسی گرمی با آزیتا جون کردم .
با دیدن... #نظر_بده
۷.۸k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.