🌴در کوچه ها خبر آمد پیامبر خدا به یک فرسخی یثرب رسیده است
🌴در کوچه ها خبر آمد پیامبر خدا به یک فرسخی یثرب رسیده است.
در کوچه ما دست هر زن و مرد شاخههایی از برگ سبز نخل بود، که دوان دوان به سوی ورودی شهر می رفتند. 🏃♂🏃♂🏃♂
🌴کودکان می خندیدند و با پای برهنه میدویدند 😃صدای هلهله و سرود در تمام شهر پیچیده بود . امّ خالد من را تکیه گاهش کرده بود و کنار کوچه ایستاده بودیم، در انتظار آن که شاید پیامبر از این کوچه هم گذر کند. 😇
🌴قرارمان دیگر داشت بیقرار می شد که جمعیت زیادی در ابتدایی کوچه نمایان شد. اندکی بعد رسول خدا را در ازدحام و شلوغی جمعیت دیدم، با رخساری درخشان و اندامی استوار و شکوهی دلنشین افسار شتر را به دست نگرفته بود، و جلو می آمد.🤓
🌴ابو ایوب را که آفتاب نزده برای استقبال پیامبر و همراهانش به بیرون شهر رفته بود در کنار شتر در میان جمعیت میدیدم.
🌴جمعیتی خیره به شتر و چشمهایش و قدم هایش.... شتر نزدیکتر آمد ایستاد و به من نگاهی کرد یک دفعه در برابرم زانو زد و نشست. ابو ایوب از میان جمعیت دوید و به طرف مادرش آمد و گفت مادر مادر شتر پیامبر بر در خانه ما نشست.☺️
🌴امّ خالد دستپاچه شده بود و نمی دانست چه اتفاقی افتاده و باید چه کند.
پیامبر به امّ خالد سلام کرد و چشمان سیاهش به چشمهای نابینای او افتاد.
🌴خالد زبانش بند آمده بود که پیامبر به سوی ما آمد. لبخندی از شفقت زد و دستی به چشمان امّ خالد کشید .
او چشم های بسته اش را گشود. ام خالد بینا شده بود 😊
#حنانه_شو #پیامبر_اکرم #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
# #کتاب #کتابخوانی #ادبیات #مذهبی #کتاب_مذهبی #شعر_و_ادبیات #رمان #رمان_مذهبی #کتاب_خوب_بخوانیم #معرفی_کتاب #کتاب_خوب #maghar98 #پاتوق_کتاب #عکس_نوشته #هنر #ایده #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #عاشقانه
در کوچه ما دست هر زن و مرد شاخههایی از برگ سبز نخل بود، که دوان دوان به سوی ورودی شهر می رفتند. 🏃♂🏃♂🏃♂
🌴کودکان می خندیدند و با پای برهنه میدویدند 😃صدای هلهله و سرود در تمام شهر پیچیده بود . امّ خالد من را تکیه گاهش کرده بود و کنار کوچه ایستاده بودیم، در انتظار آن که شاید پیامبر از این کوچه هم گذر کند. 😇
🌴قرارمان دیگر داشت بیقرار می شد که جمعیت زیادی در ابتدایی کوچه نمایان شد. اندکی بعد رسول خدا را در ازدحام و شلوغی جمعیت دیدم، با رخساری درخشان و اندامی استوار و شکوهی دلنشین افسار شتر را به دست نگرفته بود، و جلو می آمد.🤓
🌴ابو ایوب را که آفتاب نزده برای استقبال پیامبر و همراهانش به بیرون شهر رفته بود در کنار شتر در میان جمعیت میدیدم.
🌴جمعیتی خیره به شتر و چشمهایش و قدم هایش.... شتر نزدیکتر آمد ایستاد و به من نگاهی کرد یک دفعه در برابرم زانو زد و نشست. ابو ایوب از میان جمعیت دوید و به طرف مادرش آمد و گفت مادر مادر شتر پیامبر بر در خانه ما نشست.☺️
🌴امّ خالد دستپاچه شده بود و نمی دانست چه اتفاقی افتاده و باید چه کند.
پیامبر به امّ خالد سلام کرد و چشمان سیاهش به چشمهای نابینای او افتاد.
🌴خالد زبانش بند آمده بود که پیامبر به سوی ما آمد. لبخندی از شفقت زد و دستی به چشمان امّ خالد کشید .
او چشم های بسته اش را گشود. ام خالد بینا شده بود 😊
#حنانه_شو #پیامبر_اکرم #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
# #کتاب #کتابخوانی #ادبیات #مذهبی #کتاب_مذهبی #شعر_و_ادبیات #رمان #رمان_مذهبی #کتاب_خوب_بخوانیم #معرفی_کتاب #کتاب_خوب #maghar98 #پاتوق_کتاب #عکس_نوشته #هنر #ایده #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #عاشقانه
۴.۳k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.