🙁 بعد از چند ترم با هم مدرک لیسانس را میگیریم
🙁 بعد از چند ترم با هم مدرک لیسانس را میگیریم
من به سربازی می روم و یاد میگیرم که باید از تو دور باشم
سرهنگ احمدی ،مرد بداخلاقی است ولی دلش پاک است
تو در حین پیدا کردن کار،ازدواج میکنی،مدام به خرید عروسی می روی و لبخند پدر و مادرت ارزشمندترین هدیه برای توست
ولی انگار یک چیز درست نیست.
یک شب ب طور اتفاقی سرهنگ احمدی متن هایم را میخواندو اشک شوقش نشان از این میدهد که اوهم یک زمانی عشقی را از دست داده است.
تو ب خانه جدیدت می روی،
برای شوهرت شام مخصوص درست میکنی و تابلوهایت را ب دیوار آویزان میکنی
پاییز میرسد و من به تهران می آیم و دقیقا مقابل همان سینمایی می روم که قرار بود باهم برویم،با موهایی کوتاه و یک لباس ارتشی در زیر باران می ایستم
وتو از دور قدم زنان در کنار شوهرت می آیی و گاهی اوقات چنان دستانش را میفشاری ک حسادت میکنم به تو..
و دوتایی به سینما می روید..
"و تو نمیدانی من برای تولدت از کجا ب تهران آمده ام"
و دوباره به پادگان برمیگردم
لباسهای کودکی ک در راه است را با شوق اتو میکنی و در کمد لباسهایش میگذاری،گویی چند ماه دیگر مادر خواهی شد..
و من روی برجک غرق در تاریکی برای تو مینویسم و پیش خود فکر میکنم ک الان خوابیدی یا مثل قدیم ها بازم هم بیداری
پاییز بعد دوباره به تهران می آیم ولی دیگر تورا نمیبینم
و برای همیشه می روم...
سال ها میگذرد،دخترت بزرگ میشود و تو هر روز نسبت به شوهرت سردتر میشوی..
میدانی چرا حالت را نمیفهمد؟
چون تو یکی مثل خودت را انتخاب کردی
خودت گفتی عشاق باید مثل هم باشند،تفاوت بین عشق بی معنی است
او نمیداند وقتی ک دلت میگیرد در تخت خواب بیصدا گریه میکنی
او نمیداند تو علاقهی شدیدی ب رز آبی داری
دیگر شوهرت به حرف هایت گوش نمیدهد..
در سن چهل سالگی دوباره مثل دوران بیست سالگی،عروسکت را بغل میکنی و غرق در گریه میشوی
ومن چندسال بعد پس از چاپ چند کتاب به تهران می آیم
سخت است از یک شهر بخاطر وجود یکنفر دورشوی
میدانی..
دلم میخواهد از بین هزاران نفری که برای امضا گرفتن می آیند ب طور اتفاقی تو بیایی و دوباره اسمم را صدا بزنی
دوباره با فاصله چند قدم از همدیگر بنشینیم و یک آن قاصدکی بیاید و در مقابلت بنشیند و تو برداری و فوتش کنی..
دیدی«تو آنقدر هم که وانمود میکردی بی احساس نبودی»
و تو پس از بیست سال میفهمی ک من چه حسی در این بیست سال نسبت به تو داشته ام..
حال، بانو دلم یک عاشقانه ی آرام میخواهد
کنار همان کلبهی چوپی خیالاتمان
ولی تو کجا و من کجا
"دنبالش که باشی فرار میکند رهایش کن تا به دستش آوری
عشق زوری نمیشود باید اهلش را پیدا کنی"
من به سربازی می روم و یاد میگیرم که باید از تو دور باشم
سرهنگ احمدی ،مرد بداخلاقی است ولی دلش پاک است
تو در حین پیدا کردن کار،ازدواج میکنی،مدام به خرید عروسی می روی و لبخند پدر و مادرت ارزشمندترین هدیه برای توست
ولی انگار یک چیز درست نیست.
یک شب ب طور اتفاقی سرهنگ احمدی متن هایم را میخواندو اشک شوقش نشان از این میدهد که اوهم یک زمانی عشقی را از دست داده است.
تو ب خانه جدیدت می روی،
برای شوهرت شام مخصوص درست میکنی و تابلوهایت را ب دیوار آویزان میکنی
پاییز میرسد و من به تهران می آیم و دقیقا مقابل همان سینمایی می روم که قرار بود باهم برویم،با موهایی کوتاه و یک لباس ارتشی در زیر باران می ایستم
وتو از دور قدم زنان در کنار شوهرت می آیی و گاهی اوقات چنان دستانش را میفشاری ک حسادت میکنم به تو..
و دوتایی به سینما می روید..
"و تو نمیدانی من برای تولدت از کجا ب تهران آمده ام"
و دوباره به پادگان برمیگردم
لباسهای کودکی ک در راه است را با شوق اتو میکنی و در کمد لباسهایش میگذاری،گویی چند ماه دیگر مادر خواهی شد..
و من روی برجک غرق در تاریکی برای تو مینویسم و پیش خود فکر میکنم ک الان خوابیدی یا مثل قدیم ها بازم هم بیداری
پاییز بعد دوباره به تهران می آیم ولی دیگر تورا نمیبینم
و برای همیشه می روم...
سال ها میگذرد،دخترت بزرگ میشود و تو هر روز نسبت به شوهرت سردتر میشوی..
میدانی چرا حالت را نمیفهمد؟
چون تو یکی مثل خودت را انتخاب کردی
خودت گفتی عشاق باید مثل هم باشند،تفاوت بین عشق بی معنی است
او نمیداند وقتی ک دلت میگیرد در تخت خواب بیصدا گریه میکنی
او نمیداند تو علاقهی شدیدی ب رز آبی داری
دیگر شوهرت به حرف هایت گوش نمیدهد..
در سن چهل سالگی دوباره مثل دوران بیست سالگی،عروسکت را بغل میکنی و غرق در گریه میشوی
ومن چندسال بعد پس از چاپ چند کتاب به تهران می آیم
سخت است از یک شهر بخاطر وجود یکنفر دورشوی
میدانی..
دلم میخواهد از بین هزاران نفری که برای امضا گرفتن می آیند ب طور اتفاقی تو بیایی و دوباره اسمم را صدا بزنی
دوباره با فاصله چند قدم از همدیگر بنشینیم و یک آن قاصدکی بیاید و در مقابلت بنشیند و تو برداری و فوتش کنی..
دیدی«تو آنقدر هم که وانمود میکردی بی احساس نبودی»
و تو پس از بیست سال میفهمی ک من چه حسی در این بیست سال نسبت به تو داشته ام..
حال، بانو دلم یک عاشقانه ی آرام میخواهد
کنار همان کلبهی چوپی خیالاتمان
ولی تو کجا و من کجا
"دنبالش که باشی فرار میکند رهایش کن تا به دستش آوری
عشق زوری نمیشود باید اهلش را پیدا کنی"
۹.۸k
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.