گیسو قسمت هفتم
با دستام اشک چشماشو پاک کردم. پا شدم و چشماشو بوسیدم. گفتم نمیتونم اشکاتو ببینم و خودمم گریه م گرفت. سوپ سرآشپز خیلی چسبید. یه نخ سیگار برداشتم و روشن کردم. گیسو گفت اونو بده به من. گفتم باشه. یه نخ سیگار برداشتم و روشن کردم برای خودم. گیسو گفت متأسفانه در خانواده خیلی فقیری به دنیا اومدم. من هشتمین فرزند خانواده شلوغ و بسیار فقیری بودم. پدرم یه کارگر ساده بود. خیلی کار می کرد. همیشه خسته و بی حوصله بود. مادرم هم می رفت خونه ها کارهای تمیزکاری می کرد. دستاش داغون بود. من همیشه دلم میخواست پدر و مادر تحصیل کرده داشته باشم. دلم میخواست هردوشون استاد دانشگاه باشند. یه سال تابستون وقتی که من خیلی کوچیک بودم بابام از بالای یه ساختمون چند طبقه پرت شد و درجا فوت شد. نتونستیم براش مراسم درست حسابی بگیریم. مادرم هشت تا بچه را تنهایی بزرگ کرد. خدا رو شکر همه خواهر برادرهام درس خوندند و دکتر و مهندس شدند. مادرم هنوز جوان بود. می تونست ازدواج کنه ولی نکرد. تمام دلخوشی مامانم فقط موفقیت بچه ها بود. خیلی بهش فشار اومد. ناراحتی قلبی و فشار خون داغونش کرد. یه روز سرکار سکته کرد. چند روز بیمارستان بود. خیلی ضعیف شده بود. دیگه توان نداشت. قلب مهربونش برای همیشه ایستاد. خیلی زود یتیم شدم. حرفات منو یاد خانواده م انداخت. نمیخوام اینجوری ازدواج کنم. نمیخوام سرنوشتم مثل مادرم باشه. خواهر بزرگم گیتا هیچوقت ازدواج نکرد. برای همه مون مادری کرد. خیلی زود پیر شد. واقعا با فقر و تنگدستی و نداری اگه ازدواج کنی نه خودت خوشبخت میشی نه زن و بچه هات. همه فقط باید زجر بکشن تا بمیرن. دستاش را گرفتم توی دستم. خیلی یخ کرده بود. گفتم گیسو جان من تنها فرزند یه پدر و مادر پیر بودم. پدرم هیچوقت در فکر ازدواج نبوده. تازه در پنجاه سالگی با مامانم که چند سال با هم همکار بودند ازدواج می کنن. مامانم دانشجوی بابام هم بوده. عاشق بابام میشه. هفت هشت سال عاشق بابام بوده تا بالاخره ازدواج می کنند و دو سه سال بعد من به دنیا میام. توی تمام عکسهای خانوادگی پدرم عصا توی دستشه. پدر و مادر من هفت هشت سال با هم زندگی می کنند و جدا میشن. من اول با مامانم زندگی می کردم. مامانم استاد دانشگاه بود. تمام عشقش دانشگاه و دانشجوها و کتاب هاش بودند. هیچوقت برای من وقت نداشت. بابام که مریض شد مجبور شدم برای مراقبت ازش برم با اون زندگی کنم. تا آخرین لحظه زندگی مشغول خوندن و نوشتن و جمع آوری کتاب ها بود. اونم حوصله منو نداشت...
#خاص #جذاب
#خاص #جذاب
۱۱.۰k
۲۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.